سنگریزهها در سراشیبی تندِ گلآلود، آغشته به برفهای آبشدهی کوهستانی شدهاند.کمی با شتاب، از کنار چند بچّه مدرسهای - که گذشتنِ بیسر و صدایشان امری محال مینماید،- عبور میکنم.
مثل همیشه حرف نمیزنند؟ رفتارشان با همیشهی همکلاسیها که فرقی نکرده است. گفتی که چیزی به حرفشان گرفته است. همیشه بهانهای دارند برای شوخی و دستانداختن هم. بچههای مدرسه: خصلتشان است. آرام ندارند. از معلّمهاشان بدگویی میکنند. به دیگری طعنه میزنند. شاید اخلاقی به گسترهی تمامی زمین. تجویزشده برای همهی بچه مدرسهایها. همین است که در گذری سریع از کنارشان، به کنجکاوی؛ گوش تیز میکنم به حرف زدنشان. که شاید حرفهای خودم را بکاوم در کلامشان. امّا تنها واژه؛ پرچم است که طنین کودکانهاش سبب ساز بغضی است که راه گلویم را میبندد: قرار است با دستهای کوچکشان برای حسین بن علی(ع) علمداری کنند...
برچسبها: دلنوشت, روزانه وقایع