"));
عمری که می‌گذرد...
برای اوّلین بار است که دستان‌م بوی گوشت و پیاز گرفته است. یک تجربه‌ی جدید. چند وقتی که می‌گذرد این بو برای آدمی ناخوش‌آیند می‌شود. امّا برای این تجربه‌ی نخستین چیزهای دیگری نیز وجود دارد.
پشت این بو، عطر خاطره‌ای است که زهم گوشت را از خاطرم می‌رباید. گاهی که دستان مادر را به لب‌های‌م نزدیک کرده‌ام. همین بو مشام من‌را نواخته است. و حالا این بو بیش‌تر از آن‌که مرا به انزجار بکشاند. در پشت عطری که با خود دارد شیفته‌ام کرده است. شاید دیگر اثری از بوی زهم گوشت نمانده باشد.
***
چند روزی است که صاحب یک سماور برقی شده‌ایم. تا قبل از این‌که سماور بیاید در خوردن چای تردید داشتیم. و اگر کسی می‌خواست که چای بخورد. طوری با احتیاط رفتار می‌کرد که انگار خواسته باشد کار خلافی بکند. امّا سماور خیال همه را راحت کرده است. صدای به جوش آمدن‌های شبانه‌اش هم برای من و شب بیداری‌های‌م هم‌راه خوبی بوده است. به شرط آن‌که کسی نخواهد برای شارژکردن مبایل‌ش تا به صبح دوشاخه‌ی سماور را از برق دربیاورد.
***
سحری که در حیاط خواب‌گاه قدم می‌زدم. باد دانه‌های برف را به صورت‌م می‌پاشید. گمان می‌کردم که باد دانه برف‌های کوهستان را با خود به ارمغان آورده است. غافل از این‌که اوّلین برف سال شروع به باریدن گرفته است. شب هنگام که در خیابان‌های خلوت تبریز قدم می‌زدم. فهمیدم که بالاخره چهره‌ی زمستانی شهر هویدا شده است.
به راستی چه کیفی دارد قدم‌زدن در خیابان‌هایی که نه از سر و صدای ماشین‌ها خبری ا‌ست. و نه کسی به صرافت برف بازی افتاده است: تبریز را این‌چنین دوست می‌دارم.

برچسب‌ها:

تا به حال 0 نفر نظر خود را گفته‌اند:

ارسال یک نظر