"));
سایه
با" سایه "دلم سال هاست که آشناست؛ حتی پیش تر از آنکه "در انتظار غبار بی سوار نشستن" را از بر کنم. باید اقرار کنم که بعد از حافظ ، کمتر کسی مانند سایه؛ شعرهایش مرا به یاد آن گذشته نادیده ام- آن سال های ولایت مطلقه دل ها بر عقل های معاش مدار- می اندازد. چندی پیش دوستی برایم شعری از سایه فرستاد؛ حیفم آمد که تنها بخوانمش:
آن که مست آمد ودستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
طعنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت
مرغ دریا خبرازیک شب طوفانی داشت
گشت وفریادکشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
دل خورشیدی اش ازظلمت ما گشت ملول
...چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

برچسب‌ها:

تا به حال 2 نفر نظر خود را گفته‌اند:
Blogger حاج علا گفت...
slam amiz jan,
khubi babayi?
agar az ahvale ma porside bashi ke nemiporsi begam ke hamdan leleh bad nistim.
shere ghashangi bud vali damet garm, rasman matlabe maro suzundi dige?
hala eb nadare hade aghal mikhundi nazar midadi.
dar zemn ghopi miduni chie? to mano shenakhti ya ghopi miay?
man ke fek nakonam enghad IQut bala bashe sampadi!

Blogger آمیز فرنگیس گفت...
سلام رفیق، خیلی مهم نیست که من شناختمت یا نه.مطالبت رو هم خوندم.

ارسال یک نظر