"));
یاد باد...
نمی دانم که نوستالژی واژه درستی است برای این حال که من دارم یا نه؟ دیرگاهی است که دلم برای آن صبح ازل تنگ شده...برای آن پاکی و صداقت...برای آن حقیقتِ پیش چشم...برای آن صفا و سادگی...آن دنیای نیالوده به این بشریتِ منفور...
چندی است که خسته شده ام؛راستش را بخواهی از خودم هم...خسته ام از اینکه حتی خودم هم از این بشریتِ منفور مالامال شده ام. دلم برای خیلی چیزها تنگ شده...
پی نوشت:
* شعر نوشتن را بیشتر دوست دارم چون آلوده به این بشریتِ منفور نیست.
* دلتنگ خیلی ها شده ام؛ برای تو...این قدر که اینجا برایت بنویسم.
* دلم برای شهرک تنگ شده؛ برای حسینیه اش...حتی تر برای تبریز با همه نا ملایمتی هایش.
* خدایت عزیز کند که با "خلوص" ات؛ دل و دین و عقل و هوشم همه را به باد دادی.
* این روزها بیشتر یاد ما باشید؛ دعا که جای خود دارد؛ نفرینتان هم قبول داریم.

برچسب‌ها:

تا به حال 0 نفر نظر خود را گفته‌اند:

ارسال یک نظر