"));
گاه نوشته های یک تجربه-2
یا لطیف
دیروز دلم برای آدم ها سوخت؛ برای خودم هم. دلم سوخت که ما آدم ها این قدر گرفتار شده ایم که وقت برای زندگی کردن نداریم، وقت نداریم به راننده تاکسی لبخند بزنیم، وقت نداریم به پیره مرد رهگذر سلام کنیم ...ما آدم ها در حال دویدنیم؛ دویدنی که پایان اش را هم نمی دانیم و ناگاه در خواب یا بیداری می رسد سفیر سفر که" لکلّ امة أجل لآت". ما آدم ها این قدر مشغولیم که وقت نداریم زندگی کنیم و این را من حالا بهتر می فهمم، حالا که ابتدای این راه ایستاده ام و تو خود به تر می دانی که روزگار غریبی است نازنین...

پی نوشت:

1. یا ایها الناس قد أقبل إلیکم شهر الله...
2. نوشتن این چند روزه را به حساب ننوشتن های از این به بعد بگذارید.

برچسب‌ها:

تا به حال 0 نفر نظر خود را گفته‌اند:

ارسال یک نظر