"));
یاد آن لبخند
صبح، با ظهور اولین شعاع های خورشید از خواب بر می خیزم. شعاع ها ، اول نوازشم می دهند. سپس با کمی ملایمت صورتم را اذیت می کنند و بعد اگر بخواهم لج بازی کنم شروع به سوزاندن صورتم می کنند. عادت کرده ام که وقتی از خواب بر می خیزم، ابتدا به اتاق خوب نگاه کنم. تک تک وسایل را کنترل می کنم مبادا که در طول شب چیزی از جایش تکان خورده باشد. وقتی که از بودن همه چیز در سر جایش مطمئن می شوم، به سراغ گل شمعدانی می روم؛ تنها مونسم ، البته بعد از ماشینم و خدا! ملایم، دستی به روی برگهایش می کشم. او هم به رویم لبخند می زند. لبخند هایی به رنگ صورتی و قرمز. همدیگر را دوست داریم و به هم عادت کرده ایم. اتاق من در طبقه ی دوم یک خانه ی قدیمی ، ته یک کوچه ی بن بست و در خیابانی نه چندان شلوغ قرار دارد. در کوچه، بچه ای نیست که بازی کند. خانه مال یک پیرزن است که در طبقه ی پایین می نشیند. فکر می کنم یک سال است که ندیدمش. اصلاَ شاید مرده باشد. گرچه بعید است . چون اگر مرده بود حتماَ بوی گندش محل را برمی داشت. گرچه ، من به بوی بد عادت دارم ولی بالاخره متوجه می شدم. به هر حال هر روز بعد از خوردن صبحانه ای مختصر بیرون می روم. سوار بر ماشین می شوم. و به سفارش ها و قرار های همان روز که در دفترم ثبت است نگاه می کنم. بعد راهی آدرس ها می شوم. ماشین ، معمولاَ با استارت اول روشن نمی شود. استارت دوم و صدایی ناهنجار؛ شبیه خرد شدن یک جسم سنگین و ترد. و سپس دود غلیظ و سیاهی که از اگزوز ماشین بیرون می آید. صلواتی می فرستم و به راه می افتم. مردم، زیاد از ماشین من خوششان نمی آید. بنابراین از خیابان های خلوت حرکت می کنم. در راه ، گاهی به ابرها خیره می شوم. سفید شبیه پنبه که بر آسمان آبی شهر آرمیده اند. خورشید هم نوازش هایش را بر سرشان می ریزد. به درختها که می نگرم به شدت منقلب می شوم. چقدر سبزند و چقدر زیبا! بخل ندارند و سایه هاشان را با کرم زیاد به رهگذران و حتی پرنده ها بذل و بخشش می کنند. تا حالا چند بار شده که ساعت ها به درختان خیره شده ام. چقدر لطافت و تحیر. فقط بعد از مدتی با سر و صدای زنگ گوشی تلفن همراهم به هوش آمده ام. آخر من تلفنی هم کار می کنم. مشتری ها که به شدت هیجان زده اند و گاه عصبانی، از من می خواهند هر چه سریعتر به کمکشان بروم و نجاتشان بدهم. حتی شده که التماس هم می کنند. سعی می کنم که اجازه دهم احساساتشان و نه لغت هایشان ، از گوشم عبور کنند تا کاملاَ حالتشان را متوجه شوم. بعد با یک عکس العمل مناسب در قالب لغات کم ، جوابشان را می دهم. اگر هم لازم باشد یک معذرت خواهی همراه با احساس خجالت از درون خطوط تلفن برایشان می فرستم. بعد احساس آرامش است که از گوشی و از طرف مشتری ها برایم ارسال می شود.

دیروز همانطور که مشغول دیدن یک درخت بسیار زیبا و ناز چنار بودم و حرکت جانوران مختلف را بر روی تنه ی سفت و سختش نظاره می کردم، ناگهان باران شدیدی گرفت. من از زیر درخت بیرون آمدم تا قطرات باران به راحتی و بدون دردسر به سرو صورتم بخورد. کاملا خیس شده بودم و کمی هم احساس مستی. بعد هم ترس !. ترس از اینکه مبادا مریض شوم. آخر هیچ کس را برای تیمارم ندارم البته به جز خدا ! بنابراین به سمت ماشینم که دو خیابان پایین تر پارکش کرده بود به راه افتادم. در راه به آجر ها ، خانه ها و پنجره ها نگاه می کردم که آرام آرام خیس می خوردند. آجر ها انگار زیاد از باران خوششان نمی آمد. چون صدای فریاد های پیاپیشان، صدایی شبیه جز جز از آنها بر می خواست. به ناگاه چشمم به پنجره ای افتاد. صورتی که آرام بیرون آمد. سری لخت و بدنی که تنها یک لباس زیر پوشانده بودش. دختر بود شاید هم زن. او هم صورتش را زیر باران گرفته بود. می شد خطوط ملایم و لطیف صورتش را که هم اکنون قطرات باران از آنها سرازیر بود، تشخیص داد. قطرات، آرام از کنار مژه های بلند چشمان درشتش حرکت می کردند. خیلی آرام؛ انگار که می خواستند لحظات بیشتری لطافت صورتش را درک کنند. به لب ها که می رسیدند مکثی می کردند و سپس زیر فشار قطرات بعدی مجبور به افتادن می شدند. چشمان دختر به من افتاد. خودش را از لب پنجره کنار نکشید. نگاهم کرد. موج های معصومیت نگاهها در فضا به راه افتادند و ناگهان لبخند ...

لبخند ... بوی بد ... بوی گند ... تهوع. لبخندش ناگهان پرده از درونش برداشت. یاد ماشینم و محموله اش افتادم. هوا بسیار آلود ه شد. قطره ها دیگر به سمت دختر نمی رفتند، بلکه حالا با خشم و عصبانیت بر سر و صورتش می کوفتند. داشتم بالا می آوردم. سریع از آنجا دور شدم. تیر های نگاهش هنوز پشتم را تیغ می زدند. وارد ماشین که شدم احساس آرامش یافتم. هوز یاد آن لبخند خاطرم را می آزرد ولی چاره ای نداشتم. تا چند روز باید تحملش می کردم. به پل بیرون شهر که رسیدم ، از ماشین پیاده شدم. نگاهی به فاضلاب زیر پل انداختم. یاد آن لبخند دوباره زنده شد. لوله را پاییین انداختم و پمپ را روشن کردم.

برچسب‌ها:

تا به حال 4 نفر نظر خود را گفته‌اند:
Anonymous ناشناس گفت...
سلام
جالب بود.توصیف فضاها خوب بود.و تشبیهات جالبی به کار برده بودی.مخصوصا موقع توصیف ریزش باران روی صورت دختر.
یاد داستان انگشتر رضا امیرخانی افتادم.
موفق باشی

Anonymous ناشناس گفت...
ممنون از نظر جناب آقای الهام! راستش هنوز داستان انگشتر امیر خانی را نخوانده ام ولی قرار بود که همین آقای الهام به دستم برساند. از دوستان عزیز هم خواهش دارم که نظر خودشان را راجع به داستان حتماَ بنویسند ، چون برای ادامه ی کارم خیلی مهم است !
یا علی

Anonymous ناشناس گفت...
خیلی خوب بود. جدی میگم
گرچه از لحاظ محتوایی تناقض هایی وجود داشت
مثلا کسی که عاشق درختها و شمعدانی باشه و دلش برا درختای سبز بسوزه هیچ وقت ماشین دودی سوار نمی شه. هیچ وقت. مگه دوست داشتنش مثل دوست داشتن خاله خرسه باشه.
یا علی مددی

Anonymous ناشناس گفت...
انتقادات و پیشنهادات صحبتم در مورد داستان شماره گزاری می کنم:
1.تو روحت... آخه مرد حسابی اول به این زیبایی و آخر به آن زیبایی!
2.فضای داستان بسیار صمیمی و خودمانی و جذاب
3.نقطه قوت :از زبان شغلی گمنام که صمیمیت فضا را چند برابر می کند
4.برای صحبت از طرف انسانی با چنین شغلی باید کمی هم با آنها باشی تا دیگر سوتی هایی مثل حال به هم خوردن از صورت آن دختر زیبا ندهی البته متعهد بودنت را دوست دارم
5.به نظرم لازم نیست بعضی حالات را طولانی بیان کنی مثل این جمله که به نظرم زاید است:اگر هم لازم باشد یک معذرت خواهی همراه با احساس خجالت از درون خطوط تلفن برایشان می فرستم. بعد احساس آرامش است که از گوشی و از طرف مشتری ها برایم ارسال می شود.
6.باید بگویم که تصویر سازیت زیبا بود اما می توانی زیباتر هم بنویسی.
7. راستش باید بگویم که دست به حال گیریت توی نوشتن هم باهاله
آرزوی موفقیت و توفیق در نویسندگی ادبی نیز برایت دارم در کنار بقیه عرصه ها...(کلی خوش باهالت شد)
التماس دعا

ارسال یک نظر