"));
تنگناي حيرت
يا لطيف

در كوچه پس كوچه هاي "بي رسالتي" قدم مي زنيم رفيق.حرف مي زنيم، راه مي رويم، مي نويسيم، درس مي خوانيم،راحت بگويم زندگي مي كنيم...
بن بست است اين مسير، مي دانيم، اما باور نمي كنيم؛شايد هم باور داريم ولي دل مان آرام نمي شود تا ته اش را نبينيم.حالا داريم سلانه سلانه، قلندري راه مي رويم با كفش هايي كه پشت اش را خوابانده ايم تا هوس دويدن هم به سرمان نزند...راحت ايم، تعارف كه نداريم.
زندگي مان شده حرفي و درسي و بحثي، گاهي نمايش فكر كردن هم مي دهيم...ديروزمان به ز امروز است و فرداي مان را خدا مي داند...نمي دانم ولي فكر مي كنم كه قهقهرا همين باشد ديگر...حالا اين چند خط را كه مي نويسم احتمالا دوستي ناراحت مي شود، رفيقي پريشان و ياري دل نگران...اما چه كنم؟مي گويي كه نبينم اين حال و روزمان را...خسته نباشم از اين كه عاشق نيستيم؟خودم را بزنم به آن كوچه كه باغ و بلبل دارد؟...حالا اگر من نگويم، مشكل حل مي شود؟درد درمان مي شود؟نه! برادر،نه! رفيق روزهاي خوبي و عاشقي...اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت...باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود...
باور كن من هم مثل تو دوست دارم كه حرف هاي خوب! بزنم، خوب حرف بزنم...اما باور كن كه ديگر حالم از هر چه ادا درآوردن است به هم مي خورد...

پي نوشت:

1. اين نوشته محمد را حتما بخوانيد، هم درد پيدا كرده ام.
2. دوستي زنگ زده بود كه رفقا نگران تو هستند؛من خوب خوبم. نه نگران شويد، نه ادايش را در بياوريد. راحت بخوابيد كه تا صبح نمي كشد اين بيمار لاعلاج.

برچسب‌ها:

تا به حال 0 نفر نظر خود را گفته‌اند:

ارسال یک نظر