"));
و نمازم را در شهر شکسته می خوانم
یا لطیف

هنوز بار قبلی بر زمین نگذاشته؛ توشه جدید باید بردارم و راه بیافتم. حالا دورتر؛ اما از مسیری آشناتر.از سفر زیاد گفته اند و من؛ کم تر گوش داده ام که برایم عادت مألوفی بوده- از کودکی تا حال، هم راه و جزئی از زندگی-. گوئی در سفر زاده ام یا آن که تقدیرم را در دوری و سفر نگاشته اند که چنین جاده ها را در راهم.
نه قصد نوشتنم ناسپاسی است- که لایق این همه خود را نمی دانم - و زبان در کام به؛ که خصم از سخن به کام، نه! این همه واگویه ای است از سر ذوقی و شوقی...
هنوز مرهمی برای نازنین دلش نبوده ام که باز دوری و باز... و این همه جز شرمندگی بر جبین ام نمی فزاید. به روی اش نمی آورم و جز خنده برایش نمی گویم، اما خوب می فهمم که در پس خنده اش و سکوتش دوباره غمی است...
حالا که یاد سفر می افتم انگار "موسی غیور" از پشت آن عینک ها نگاهم می کند و برایم می خواند:
"سفر که می روی
جاده ها را وطن می سازم
و نمازم را در شهر شکسته می خوانم"

پی نوشت:
1. دل تنگ می شوم اما غمگین نه.ما هکذاالظن بی...
2. درست است که این جا رونق گذشته را ندارد و این همه "از قامت ناساز بی اندام ماست" اما اتفاقاتی در راه است. "هر که را همت راه است بگو بسم الله".
3. در پست بعد در مورد چگونگی بسم الله گفتن و آداب آن توضیح می دهم.
4. عجالتا به این سوال ها فکر کنید که" چه قدر وقت دارید؟" و "چه قدرش سهم کهف می شود؟" و "چه کاری بیشتر کیفورتان می کند؟"

برچسب‌ها:

تا به حال 0 نفر نظر خود را گفته‌اند:

ارسال یک نظر