"));
این روزها...
هوالحق

این روزها به یمن گرفتن لیسانس و فارغ التحصیلی از دانشگاه توفیق تخصص در خیلی از امور را یافته‌ام، هر چند مدت‌ها بود که دور از خانه نیز این قبیل امور را در خوابگاه‌ها به طور دسته جمعی انجام می‌دادیم و هر از گاهی نیز به شکلی عجیب و غریب از زیر کار در می‌رفتیم. بگذریم که به قول بعضی‌ها در انجام هر کاری باسوادش بهتر از بی سوادش هست.
از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است، تازه این روزها می‌فهمم که بعضی وقت‌ها چقدر حجم ظرف‌های نشسته زیاد بود و همین طور حجم لباس‌های نشسته، تازه می‌فهمم چرا وقتی که مادر از جارو زدن حیاط بر می‌گشت کمر درد می‌گرفت و یا وقتی از خرید می‌آمد همیشه می‌گفت: کف پایم آتش گرفته می‌سوزد. تازه این روزها این‌ها را می‌فهمم، این روزها که خیلی احساس درماندگی می‌کنم. البته این روزها کارهای دیگری نیز می‌کنم مثلاً صبح‌ها هر از گاهی به ادارات، موسسات و... سری می‌زنم نه اینکه دنبال کار بگردم‌ها نه! دنبال این هستم که نکند کاری در جایی زمین مانده باشد و احتیاج به نیروی انسانی باشد. بگذریم که خیلی‌ها مضاف بر اینکه جوابشان منفی است پشت سرت می‌خندند. چند سال پیشتر‌ها که خواهرم بعد از تمام شدن درسش دنبال کار می‌گشت و کاری پیدا نمی‌کرد، با غرور می‌گفتم: آدم باید جنمش را داشته باشد، این روز‌ها که کاری برای خودم پیدا نمی‌شود گردن غرورم که شکسته هیچ! تازه می‌فهمم که خواهرم از چه دردی رنج می‌کشید و از سر مظلومیت همیشه هیچ نمی‌گفت. حالا که خیلی وقت‌ها مجبورم سکوت کنم، حالا که خیلی وقت‌ها احساس درماندگی می‌کنم، حالا که کم کم به عضو بی اثر اجتماع تبدیل می‌شوم.
نمی‌دانم چرا بی‌مقدمه یاد دستفروش‌های داخل متروی تهران می‌افتم، چند وقت پیشترها خواهرم می‌گفت: فقط لوازم خانگی مانده که بیاورند و بفروشند، امّا من با خودم فکر می‌کردم لابد باید درآمد داشته باشند که؟!
یاد بابای بینوای خودم می‌افتم که هیچ جایی را ندارد که سفارش مرا بکند، بابای بیچاره حتی فرصت نمی‌کند شب‌ها کتاب‌هایش را تورقی بکند تا فردا صبح که سر کلاس می‌رود بداند چه تحویل بچه‌ها می‌دهد، آنها که معلوم نیست عاقبتشان چیست. بماند که صبح‌ها وقتی که ما خوابیم با چشم‌های خسته از کار شب کتاب‌هایش را ورق می‌زند، هی از این کتاب و آن کتاب مطلب می‌نویسد، هی ورقه صحیح می‌کند و... آخر بابای من در قبال بچه‌های مردم خیلی احساس وظیفه می‌کند.
نمی‌دانم تکلیف این جوان‌هایی که هر از گاهی موهایشان برق می‌گیرد و مانتوهایشان آب می‌رود چیست؟ شاید اگر سرشان شلوغ بود و وقت سر خاراندن نداشتند موهایشان هم برق نمی‌گرفت. پس کی و کجا قرار است نسل انقلابی تربیت شوند ؟ این جمله آخری را شوهر خواهرم می‌گفت. هم سن و سال خودمان است، مقداری روانشناس است، شانس آورده بچه خوبی بوده مثل شماها، همانجا توی دانشگاه جذب شده، کلینیک هم می‌رود، به قول خودش کیس هم می‌بیند امّا باز هم می‌گوید پول قسط‌هایم جور نمی‌شود. یه جای متوسطی خانه اجاره کرده، چهار ماه پیش که 14 میلیون داده، هشت ماه بعد برای اجاره مجدد باید 10 میلیون اضافه‌تر هم بدهد. حالا شما حساب کنید تورم می‌شود چند درصد؟
باز این‌ها وضعشان خوب است امّا خیلی وقت‌ها دیگر وقت نمی‌کنند نمازشان را اوّل وقت بخوانند و گاهی وقت‌ها آخر وقت هم وقت نمی‌شود. پیشتر‌ها که ازدواج نکرده بودند، همیشه نمازشان را اول وقت می‌خواندند، نماز جمعه هم می‌رفتند، ادعا می‌کردند که زندگی باید ساده باشد، اهل فرهنگ دوستی و آرمان اندیشی هم بودند و... امّا صاحب‌خانه که این حرف‌ها سرش نمی‌شود، هی باید وام بگیری، هی باید وام بگیری.... باز هم یاد بابای خودم می‌افتم، از وقتی که یک خانه را دو تا کرده و ماشین خریده شب‌ها دیروقت از سر کار بر می‌گردد.
مشکلات مردم را که می‌بینم خودم را فراموش می‌کنم، وقتی که خیلی‌ها گرسنه‌اند، خیلی‌ها سقف ندارند، خیلی‌ها کفش ندارند، خیلی‌ها... ناراحت‌ترم از اینکه فقرای شهرمان نیز با همه نداریشان لباس‌های ماهواره ای می‌پوشند.
به نقطه آخر خط که می‌رسم ناچارم بروم سرخط و بگویم خیلی‌ها دیگر زندگی نمی‌کنند، تنها زنده‌اند. بگذریم که خیلی چیزها را نگفتم و گاهی اصلاً نمی‌شود گفت و شاید بعداً بگویم.
خدا را به اندازه همه بزرگی‌اش شکر می‌کنم، هر چند که این روزها خیلی احساس درماندگی می‌کنم، خیلی دلتنگ می‌شوم، هر چند روز که به این روزها اضافه‌تر می‌شود تنهاتر می‌شوم، این روزها که فقط با شما صحبت می‌کنم، این روزها که فقط شما از جنس من فکر می‌کنید، این روزها که درگیر زندگی می‌شوم، این روزها که همه می‌گویند دوره آرمان‌خواهی سر آمده، این روزها که اولویت‌های زندگی عوض شده، این روزها که واقعیت‌های پیش چشم با واقعیت‌های توی ذهنم فرق می‌کنند، این روزها که شما هنوز در گیر این اولویت‌ها نشده‌اید، این روزها که فقط شما حرف‌های مرا می‌شنوید، این روزها که نگرانم دارند تمام شوند، همین روزهاست که....
[همیشه بارانی]
تا به حال 6 نفر نظر خود را گفته‌اند:
Blogger آمیز فرنگیس گفت...
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
این روزها روزهای سختی است،"باشد که بگذرد این روزهای سخت."

Blogger Unknown گفت...
سلام.همه درد مشترک داریم.بی خاصیت شدیم. شما رو نمیگم خودمو میگم.از روزی که ورقه ی دانشگاه بسته شد انگار دست و پامو بستن.هیچی اذیت نمیکنه الا بی خاصیت بودن که درد بزرگیه.خدا بمون رحم کنه اگه این وضعیت ادامه پیدا کنه هر چیم که یاد گرفتم تو این چند سال میپره.

Anonymous ناشناس گفت...
یا حق
سلام
قبل‌ترها با آمیز درباره‌ی این مسائل حرف‌هایی را رد و بدل کرده بودیم. اون موقع نه اون درس‌اش رو تموم کرده بود و نه من. ولی به فکر روزهایی بودیم که خیلی زود فرا رسید. امّا برای من خوبی و حسن‌اش کشف حرف‌هایی است که تا به حال نشنیده‌ام. مسائلی است که ندیده‌بوده‌ام و زخم‌هایی است که...
پ.ن:
0- برای آمیز:
محمّد مقدسی خدابیامرز جایی نوشته بود ما فرزندان دوره‌ی عسرت‌ایم. نمی‌دانم این را خودش گفته بود یا از جای دیگری آورده بود ولی بدجور به دل‌ام نشست.
1- همین‌جا از شما که نویسنده‌ی این متن بوده‌اید و از همه‌ی دوستان دیگری که قصد دارند برای کهف مطلب بنویسند خواهش می‌کنم آدرس ای‌میل خود را هم در پایین مطلب‌شان بگذارند تا راه ارتباطی بین اعضاء تحریریه کهف هم‌وار شود.
2- خبرنامه‌ی کهف راه‌اندازی خواهد شد. در اوّلین خبرنامه اهدافی را که مبنای عمل‌مان بوده است را ذکر می‌کنیم.
موفق باشید
یا علی(ع) مددی

Anonymous ناشناس گفت...
سلام خدمت برادر خطیبی فر و سایر دوستان وبلاگ نویس .
بی مقدمه عرض کنم که بنا شده است جنبشی وبلاگ را در راستای حمایت از رهبر معظم انقلاب در بحث حمایت ایشان از عملکرد دوبت نهم که اخیراً در شیراز صورت گرفت را به راه بیندازیم . از شما نیز دعوت می شود که ما را در این حرکت وبلاگی یاری نمایید .

یا علی ...

Anonymous ناشناس گفت...
سلام
مطلب دلنشین و در عین حال تلخی که همه ما فارغ التحصیلان تجربه اش کرده ایم.مثل یه حالت معلق بودن می مونه مثل اینکه یه دفعه پدر و مادرت تو کوچه دستت رو ول کنند و ندونی کجایی و چه کار می کنی و کجا باید بری مخصوصا وقتی خودت رو برا این روزا آماده نکرده باشی.

Blogger م.د گفت...
سلام
من فارغ التحصیل نشدم . ولی می دونم چی دارید می گید. خیلی قبل تر از این وقتی که دانش آموز بودم این حرف ها رو شنیده بودم. دلیل این مسائل رو می دونم راه حلش رو هم می دونم. این رو هم می دونم که اجرای این راه حل ببخشین «گاو نر » و «مرد کهن» می خواد. ایران ما جدای از فساد اقتصادی و مافیایی که تو سیستمش داره. جوونایی داره که نیاز به کار دارن. اما اگه از اون طرف به قضیه نگاه کنین ایران هم به کار نیاز داره. منظورم به رشد به تکنولوژی به ...
یعنی همین جوونایی که دنبال کار می گردن باید کار ایجاد کنن. به قول جناب رحیم پور ... بعدا می گم
با گرفتن وام برای طرح های زود بازده . تاسیس شرکت های با مسئولیت محدود و یا حتی سهامی خاص و ... باید ما جوونا به حسب نیاز کشورمون کارهای نون دار و به درد بخور رو که باعث تغییراتی تو کشور می شه رو راه بندازیم.
به جون شما نه به جون خودم می شه. فقط گفتم که خیلی سخته. باید صبر و یقین و توکل و توسل و البته زرنگی و ... داشته باشیم.
راستی فکر می کنم برا همه مشکلاتی که مطرح کردین. از لحاظ احساس مسئولیت من و رئیس جمهور و فلان بابا و ... عین همیم. چون ایران هنوز تو مرحله رشده. بابای ایران نشدم ، داداشش که هستم. نه؟

ارسال یک نظر