"));
قصه یعنی...
نمی دونم این چندمین چله ای هست که داره تموم می شه و تو مثل همیشه ای و من مثل همیشه.
نگفتی تا کی؟یادم نیست گفته بودی اگه تا کی چشممو بدوزم به خط زمین میای و راه آسمونو نشونم می دی؟ گفتم روزی که دلم از همه دنیا گرفته بود،رویای آبیش شده بود سایه یه آرزو.نای رفتن نبود،پاهای بی رمق و راه دراز،نگاهم گریزون از نگاههای کوچه و بازار.انگار تلاش می کردم از میون کلماتی که نمی گفتی بشنوم که چقدر ثانیه ها نامردند.
یاد پاره شدن رشته صبرم افتادم،پاییز بود،رد می شدی و من مبتلا،دیدم که کوچه های طلایی سرد بود،مثل انتهای قصیده های مه آلود همیشگی ما،تنها و باران بارید،باران که می بارد تو در راهی...
امشب باز(واقعه)خوندم و سه شنبه های همه هفته هامو با چشم هایی نمین و دلی غمین زیارت کردم و هی تکرار شدی و هی تکثیر شدی بر بلندای آسمون نگاهم و سنگفرش پهنای دلم و مثل همیشه جمعه ها به خودم جایزه دادم،جایزه ای که بوی طراوت می داد.
این چندمین چله است که من تمومش کردم؟انتهای باورم کجاست؟
هرازگاهی سرمو بلند می کنم،باغچه و آفتاب نیم رنگ،نسیم و پر سفیدی از شکوفه های آلبالو،انگار کن که برف می باره توی روز آفتابی خدا، خدایی که از لای خنکای نسیم حرکت می کنه.
گفتی اگه تا کی منتظر بمونم ازیاد و خاطر همه فراموش می شم و دوباره از نور متولد می شم؟
ترسم از لحظه های آخر بود و یه جای خالی. مثل همیشه منتظرم ، منتظر طلوع و زیر باران گریه کردم،بیا امید جان من...
من یعنی همیشه فاصله، می شکنم و جوانه می زنم، این بار تب دار،عشق بهانه آغاز بود و بهانه با هم بودن.
گفتی اگه چقدر بارون بباره دریا شکوفه می ده؟یادمه گفتی مواظب باش راه کوچه باغ آسمونو گم نکنی!من آخر این راهو نمی دونم،گم شدم درست همون زمانی که...دلگیرم، ای بهترین کسی که مرا خوب درک می کنی،نگاهت را نگیر از من...سرمو که بلند می کنم چشمم به ساقه های بلند نرگس می افته که بعد از دو سال گل داده بودند، باید به فال نیک می گرفتیمش.
گفتی بعد از چندمین چله پروازو یادم می دی؟ و من همیشه نگران بودم ، نگران دیر شدن غذای پرنده ها توی سرمای برفی زمستون.
بعضی قصه ها عین واقعیته یا شاید واقعیت عین قصه و تو تمام قصه واقعی منو از بر بودی.
هر چقدر که حساب می کنم بی به اضافه قرار جوابش جز من نیست. چقدر حساب و کتابم بد شده.صدای لرزه های وجودمو زیر آوار آروم سکوت پنهان می کنم.رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر. و فهمیدم و فهمیدی و انكار کردیم...
شنیدم که هر کسی چهل روز برای خدا خالص و یکرنگ بشه، چشمه های معرفت در قلبش جوشیدن می گیرند.
این چندمین چله است که بعد از همه نیمه های رجب و شعبان و ... به تو ختم می شوند؟سرمو که بر می گردونم یاکریم پرواز می کنه.این بار که نیمه ماه رمضون از راه برسه...دلشوره می گیرم.ای کاش قلبم تاب بیاره قبل از اینکه ترک برداره. و اکنون بی تو خاموشم...
یکروز می آیی ، می دانم و من هر روز از پشت قاب پنجره آسمان دعایتان می کنم.
مرا امید وصال تو زنده می دارد...

برچسب‌ها:

تا به حال 2 نفر نظر خود را گفته‌اند:
Anonymous ناشناس گفت...
هان یادم میآید.آن روز که در حال علم کردن آن چادر ها بودیم .مسعود ، من و دو تای دیگه یادم نیست که مسعود چه کار کرد که من از کوره در رفتم بد هم در رفتم یک چیزی گفتم ...بماند ... مسعود رفت .احساس کردم ناراحت شد. البته که دیگه بر نمی گشت چون دیگر اینجا کاری نداشت که برگردد. به خود آمد .بدنم سرد شد.فهمیدم که مومن را ناراحت کردن چقدر می تواند بد باشد.یادت هست می دان که هست.صدایت کردم بعد از نام خدا.یادت هست که گفتم اگر برگردد از او معذرت می خواهم.واقعا پشیمان بودم.برق از سرم پرید هنگامی که مسعود به بهانه به قول خودش همین طوری برگشت.اما من هم وفا به عهد کردم.اما با چه حالی...

Anonymous ناشناس گفت...
با سلام
اولا،ربط این نظر با این متن چی بود؟
دوما،من چیزی یادم نمیاد،کی شما رو ناراحت کردم.
سوما،بیشتر توضیح بده این چیزایی که نوشتی یعنی چی؟

ارسال یک نظر