احمد از من دور شد. به کجا رفت، نمیدانم. فقط گفت حواسام را جمع کنم. کمی به دور و برم نگاهی انداختم و چیزی ندیدم که بهاش حواسام نباشد. برای همین چهرهام را درهم کردم و با تعجب پرسیدم باید حواسام را ببرم کجا. گفت خودت میفهمی. ولی تا هنوز نفهمیدهام.
برچسبها: روزانه وقایع