"));
کجا رفتیم؟
به‌تر است یک‌بار دیگر مرور کنم: یک‌دفعه سرم را می‌چرخانم عقب. درست از جایی که همه‌ی این بازی‌ها از آن‌جا شروع شد. درست از جایی که فکر این‌جای‌ش را نمی‌کردیم. از همان‌جایی که نه تو می‌دانستی به این روز می‌افتیم و نه من فکرش را می‌کردم که روزگاری بخواهم این‌طور با تو دهن به دهن بشوم. آن‌موقع‌ها با همه‌ی زیادی وقتی که داشتیم خیال این کثافت‌کاری‌ها به ذهن‌مان هم نمی‌آمد. امّا نمی‌دانم حالا چه‌طور شده است که نه وقت حرف‌زدن درست و حسابی را پیدا می‌کنیم. نه می‌توانیم دنبال خواسته‌های‌مان برویم. ولی طوری فکر و خیال می‌کنیم که اگر کمی برای هم بازگوییم‌شان، حال هم را به‌هم می‌زنیم.
روزی که خواستیم شروع کنیم همه‌ی فکرمان رفته بود به این سمت که چه‌طور می‌شود سالم ماند. چه‌طور می‌شود لجن‌مال نشد و ... ولی ام‌روز رسیده‌ایم به جایی که نه تنها به این حرف‌ها فکر نمی‌کنیم بل‌که در تنهایی خودمان به ریش‌خندشان می‌گیرم. وقتی هم با هم‌یم، طوری رفتار می‌کنیم که انگار نه انگار از پاکی و درستی چیزی سرمان می‌شود.

نمی‌خواهم با این حرف‌ها خودم را پاک کنم. حتی نمی‌خواهم به تو انگی زده باشم. هر چه باشد پای هر دوی ما گیر است. همه چیز از عهده‌ی ما خارج شده است: هر کاری که داریم می‌کنیم بیش‌تر ما را به لجن می‌کشاند. هر حرفی که می‌زنیم دهان‌مان پرتر از گند و کثافت می‌شود. فکر می‌کنم همین حرف‌هایی را هم که دارم برای تو می‌نویسم پر است از گند و کثافت.
راست‌ش اگر این‌ها را هم ننویسم راحت نمی‌گیرم. گرچه خوب می‌دانم توی گوش‌ت فرو نمی‌رود. ولی مردانه‌گی کن و بنشین کمی فکر کن. البته نه از آن فکرهایی که بوی گندش همه‌جا را می‌گیرد. بنشین و پیش خودت حساب کتاب کن که ما چه‌جوری از این فاضلاب سردرآورده‌ایم؟ نکند اصلاً چاره‌ای جز این راه نداشته‌ایم؟ نکند راهی که آمده‌ایم پاک‌ترین راهی بوده است که پیموده‌ایم؟ هر چه که هست دوست دارم محض رضای خدا هم که شده کمی به این حرف‌ها فکر کنی. به‌شرط آن‌که فکرهای‌ت بوی لاشه مرده ندهد.

برچسب‌ها:

ما تا آخر ایستاده ایم؟
یا حبیب من لا حبیب له

دوستی در وبلاگش جمله زیر را به نقل از بی بی سی نقل کرده بود که برایم جالب بود:
…"همان طور که هنری کیسنیجر بارها تاکید کرده است، رهبران ایران هنوز در مورد این که آیا مسئول اداره یک کشور هستند یا مسئول پیشبرد یک نهضت، تکلیف خود را تعیین نکرده اند."
آنچه اکنون در پی آنم نه پاسخ گویی به این ادعا و برخورد ارزشی و بحث در مورد درستی یا نادرستی آن– که گمان می کنم تا حدودی نیز درست است- و نه مرور بر سابقه ی خصمانه و دشمنی های امثال کسینجر با ایران و تأثیر آن بر صحت و سقم ادعاهای آنان و نه حتی بررسی تأثیر عدم درک صحیح و میدانی آنان از جامعه ایرانی پس از انقلاب 1979 میلادی است. تنها می خواهم به آنچه بدان باور دارم اشارتی کنم و دیگر هیچ...
... برای درک صحیح و درست از جامعه ایرانی و به تبع آن رهبران جامعه ایران بایستی به اندکی قبل تر برگردیم، به سال 1979 میلادی، زمانی که آرام ترین انقلاب دنیا در نقطه ای استراتژیک در حال اتفاق بود، خاور میانه، انبار ذخیره نفت – استراتژیک ترین کالای خام دنیا- ، شاهراه ارتباطی دنیای قدیم و جدید، پل ارتباط آسیا ، اروپا و آفریقا و مهد تمدن های بزرگ، جهانی و تاثیر گذار بر زندگانی بشریت نوین...
...در این سال پیر مردی هفتاد و چند ساله که رهبری نهضتی لااقل پانزده ساله را بر دوش دارد به وطن خویش باز می گردد.هم او که پانزده سال پیش تر -که نهضتی چنین عظیم را به راه انداخته بود- فریاد وا اسلاما سر داده بود و از خفت ایرانی و مسلمان در دنیا دل خون بود.پیر مردی که خودِ وجود او "نه بزرگ"ی بود به همه ی تئوری های موجود در عرصه سیاست دنیای آن روزگار که در شرق اش دعوی "دین افیون توده هاست" بام تا شام به گوش می رسید و در غرب اش دین را در عرصه اجتماع نه کاری بود که انجام دهد و نه گره ای که بگشاید؛ تنها و تنها یکی از خصوصیات فردی اشخاص و جزء حریم شخصی آنان بود.مردی که نه تنها کلام و گفتار و کردارش که حتی لباس اش هم لباس دین بود.
باری به هر جهت انقلابی در این گوشه دنیا شکل گرفت که هیچ تئوری علمی-از آن سان که مادّیون و ماتریالست ها علم اش می نامند-یارای آن را نداشت که به توجیه و تبیین اش بنشیند.
با پیروزی این انقلاب غرب و شرق دنیای آن روزگار، خود را در برابر یک دشمن مشترک، هم جبهه دیدند -دشمنی که هیچ کدام آنان را به هیچ نمی انگاشت و جَبهه ی سجود بر آستان هیچ یک نمی سایید، بل " نه شرقی و نه غربی" را جزء اصلی ترین خواست های خود قرار داده بود-.حالا دیگر دنیا به دو قطب واقعی بدل گشته بود،قطب خدا مدار و قطب دنیا مدار-شاید هم خدا ندار-. دوباره صدای فطرت از حلقوم های بریده به گوش رسید و بانگ معنویت از پس قرون و اعصار تهی از خدا آشکار گشت.نهضتی به راه افتاد که بنیان تمدن و جاهلیت نوین را به لرزه در آورده بود.
حالا ایران تبدیل به قطب آرمانی ستمدیدگان و مستضعفین عالم شده بود و آنان هر آن چه را که در خیال های شبانه خویش به اشک شوق می شستند اکنون در تجلی سپیده دمان امید نظاره گر بودند. در این میان بودند کسانی که نخواستند و شاید هم نتوانستند باور کنند که ایران امّ القرای جهان اسلام و مأمن مظلومان جهان گشته است و چه توجیهی جز خودباختگی خودی ها و عداوت و عناد دیگران باقی می ماند؟
در ایران تمدن نوینی در حال شکل گیری است که از پایه و اساس با تمدن های دیگر متفاوت است. تمدنی که در آن حاکمیت از آن خداست که از مجرای خواست مردم به بار می نشیند، تمدنی که در آن نه می خواهیم ظالم باشیم و نه مظلوم، تمدنی که دین برای همه ی ابعاد آن حرف برای گفتن دارد، تمدنی که انسان ارزشمند تر از آن است که ابزار نیل به اهداف شود و...
ادامه دارد...

برچسب‌ها: ,

شکر خدا هزاره ی سومه...

دوره ی اینتـرنت و پول و ماشین

تور دوبی،فرانسه،چین و ماچین

دوره ی نامــردمـی و دو دوزه

دوره ی عشقای یکی دو روزه

دوره ی مردای هزارتا دو زار

دوره ی دختـرای ول تو بازار

دوره ی فرهنگ و تمدن به هیچ

عاشق بی مال و تمکّن به هیچ

شکر خـدا هزاره ی سومه

دوره ی ملّق با پول مردمه

***

دوره ی زهـد و طاعت بی دلیل

مردای عشق و عادت بی دلیل

دوره ی حجّـای با ســودِ پولا

دوره ی حاج فرانسیس ِکاپولا

دوره ی ریشای بدون ریشه

دوره ی فرهــاد بدون تیشه

دوره ی بی خیـال خمس و زکـات

دوره ی خوش به حال لات و الوات

شکر خـدا هــزاره ی سومه

حلال حروم هم واسه ی مردمه...

پی نوشت:

  1. به قول استاد زرویی

"خلاصه قصه اون قدر درامه كه «ايدز» پيش دردمون زكامه!"

2.این که نوشته ام همه ی واقعیت نیست اما واقعیت است.

برچسب‌ها:

ما وامام روح الله

یا لطیف

گاهی وقت ها زمان مناسب می شود برای حرف زدن و علی الخصوص برای بعضی حرف ها زدن...این ایام هم به گمانم بهانه خوبی است که از رابطه ما-به عنوان نسل سومی های این انقلاب- و امام روح الله به عنوان پیر خرابات این انقلاب حرف بزنیم.
فکر می کنم بهتر آن باشد که از ابتدا تعریف کنم... امام برای من دریایی بود که هیچ گاه مفهوم نبودن را برای او تصور نمی کردم و شاید هم به این خاطر بود که تا آن زمان با این مفهوم آشنا نشده بودم...حتی آن زمان که صبح 14 خرداد 68 مادرم مرا که در خانه پدربزرگم در خواب کودکانه بودم صدا زد و گفت که: "امام فوت کرده و ما برای مراسم عزاداری می ریم."؛اصلا درک نکردم و به راحتی خوابیدم...و فکر می کنم که حتی بزرگ ترها هم پیش خودشان به این حقیقت پیش چشم فکر نکرده بودند، آنها که همه چیز خود را در وجود او خلاصه شده می دیدند...
وما نسلی هستیم که نبود-هر چند ظاهری- امام را باور داریم چرا که از ابتدا با نبود او پی به این بردیم که زمانی او بوده است...زمانی بوده که او را درک کرده است و روح طوفانی او را در قفس خود جای داده است...
حالا نسل ما-این نسل مظلوم اما پای بر جا-مجبور است او را از لابه لای سطور سپید کتاب ها پیدا کند؛ سیاهی سطور را کجا توان آن است که از خورشید بگوید و آیا مگر می شود که از خورشید گفت و بر سیاهی افزود و کدام قلم یارای آن دارد-بر فرض که بخواهد-که از آن حقیقت شمه ای بازگو نماید و...
نسل ما مجبور است که چشم انتظار بماند که صدا و سیما که قرار بود دانشگاه باشد وقتی بیابد و یا مناسبتی که از امام بگوید و یا پنجره را باز کند که او خود از ورای زمان با من و تو حرف بزند...و یاران سابق که بعضی هاشان هیچ معلوم نیست که یار بوده باشند و بعضی دیگرشان هیچ معلوم نیست که یار مانده باشند از او بگویند...و این میان یکی پیدا شود و حرف از نقد اندیشه های او بزند....
نمی دانم که چرا از حرف های او یک جمله بیش از همیشه در گوشم طنین دارد که"خون دلی که این پدر پیرتان
از این دسته متحجر خورده است هرگز از فشارها و سختی های دیگران نخورده است"...و باز هم نمی دانم که چرا این روزها به این کلام دیگر توجهی نمی شود...نمی خواهم بدبین باشم و بدبینانه به قضایا نگاه کنم اما به هر حال برایم سوال برانگیز است دیگر...

برچسب‌ها: