"));
تناسب
عصر یک روز بهاری زن و مرد تصمیم گرفتند تا به پارک نزدیک خانه شان بروند. عطر بهار در کوچه و خیابان ها پیچیده بود. مرد در حالی که دست زن را به گرمی گرفته بود، وارد پارک شد. نگاهی به چهره ی پارک انداخت. همه جا شروع به سرسبز شدن کرده بود. غنچه های زیبای بهاری بر روی گلها شکفتن آغاز کرده بودند. پرندگان کوچک نغمه خوان در بین شاخه های درختان سر به آسمان ساییده پارک گردش می کردند و سرود سبز بهار را زمرمه می کردند. مرد دستان لطیف زن را در دستش گرفته بود. تپش های قلب زن در دستش که می پیچید، قلب مرد را به تپش وا می داشت. مرد همیشه از نگاه کردن به چهره زن می هراسید. هراسش نه از سر کمرویی و خجالت بلکه به این خاطر بود که با نگاههای زن انگار چیزی نمی ماند که ضربان قلبش متوقف شود. سکوت صدای لحظه ها شده بود. مرد تصمیم گرفت سکوت را بشکند و آواری از نواهای عاشقانه را به سوی زن سرازیر کند. قدم زنان به سمت نیمکت کهنه ی چوبی کنار درخت چنار سربه فلک کشیده ای، زن را رهنمون شد. زن که می نشست صدای نیمکت چوبی در آمد. مرد خوشآمد گویی نیمکت را شنید و با لبخندی تشکر کرد و سپس درست در کنار زن نشست. دستش را گرفت. زن مقاومتی نکرد. سرمای ملایمی در دست زن بود. مرد سعی کرد تمام گرمای وجودش را در دستانش جمع کند و به دستان زن بدهد. نمی توانست نگاهش کند. زیر لب با خود گفت: «باید شروع کنم!»
« می دانی! از آن موقع که برای اولین بار دیدمت دیرزمانی نمی گذرد. چند سال بیشتر نیست. اما هنوز نمی توانم به چشمانت خیره شوم. تجربه عشق تو هر روز بریم تازه تر می شود. فکر من کوچک بود به سان بچگان؛ ولی تو بزرگش کردی. اصلا تو بزرگترین فکر من شدی و همین باعث شد تا غایت فکرم بی نهایت شود.
نفس تو، نفس من و صدای ضربان قلب تو باعث روشن ماندن سوسوی چراغ زندگی ام است. خدا نکند که روزی این نفس، این ضربان بایستد. چون حتما قبل از آن من هزار بار چهره مرگ را دیده و بوسیده ام.
چشمان تو آفتاب زندگی من است. خیره شدن به آفتاب در توان من نیست. خودت بگو! چه کنم برای نگاه به چشمانت؟!»
زن حرفی نزد!
«سکوت تو معنادارترین کلمات زندگی من بوده و هست. در سکوت تو بود که عشق را جستم، گرچه شاید از نظر تو هنوز هم عاشق نباشم.»
خشک برگ درختی که در دستان باد به بازی گرفته شده بود به سوی زن و مرد آمد. سرعتش که زیاد شد مرد ترسید. نگاهی به برگ انداخت و نگاهی دیگر به گونه های زن. لحظه ها رنگ کندی گرفتند. تپش های قلب مرد سریع تر شد. مبادا...
تا به خود بیاید مبادا رنگ شدن گرفت و برگ با سرعت به گونه های زن اصابت کرد. تیری به قلب مرد خورد.
«صورتت چیزی شد؟!! لعنت بر این برگ! ببینم،نه! خدا رو شکر خراشی نینداخت.» لبهای زن لرزشی کرد. انگار که می خواست حرفی بزند. مرد نفس هایش را در سینه حبس کرد. اما لرزش محو شد. زن حرفی نزد.
« دوست دارم همواره به صورتت نگاه کنم. چون در نگاه من زیباترین تصویر خداوندی!»
این را مرد گفت در حالی که به خود جرات داده بود تا نیمه صورت زن را نگاه کند. مرد ادامه داد:« تو بزرگی و بزرگوار، نه در نگاه من که در نگاه آفرینش! وگرنه این همه زیبایی را خداوند نصیب یک موجود نمی کرد. تو در نزد من زیباترین و عزیزترین موجودی! نمی خواهی حرفی بزنی تا از نفس های تو بهار نشئه شود؟!»
زن نگاهی به مرد انداخت. چشمان مرد به چشمان زن افتاد. معصومیت در چشمان زن اردو زده بود. نگاهها به هم گره خورد. مرد نفس نمی کشید. لب های زن حرکت کرد. سپیدی دندان ها دیده شد. عظر نفسای زن در فضا پیچید...
زن گفت: چقدر حرف می زنی! پاشو، خسته شدم! برگردیم خونه!

برچسب‌ها: