"));
عهد فراموش
امروز پنجم آذر است - روز بسیج -. راستش را بخواهی من از تاریخ و فلسفه و این طور چیزها چندان سر در نمی آورم، خیلی هم با این بحث های عریض و طویل کاری ندارم.من به یک چیز اعتقاد دارم و آن هم اینکه من و تو در کوچه بلند تاریخ پس از این چند هزار و شاید چند میلیون سال که از ابتدای آن می گذرد - البته اگر ابتدایی باشد که بتوان نام آنرا ابتدا به این تعریف مرسوم من و تو گذاشت - در مکانی ایستاده ایم که مخصوص من و توست و کسی را یارای ورود به این مقام مخصوص نیست. در این مقام ایستادن یعنی تکیه بر تمام آنچه به نام فرهنگ و تمدن بر این کره خاکی به انواع و اقسام رسوم و قواعد و تلاشها و رنج ها به دست آمده - از آدم ابوالبشر تا همین چند لحظه پیش - . و راستش را که بخواهی این نگاه کردن به عقبه فرهنگی و تمدنی هم هراس آور است و هم امید بخش؛ هم آدم را می ترساند و هم به او آرامش می دهد. من که یاد گرفته ام که بیشتر به نیمه های پر لیوان ها نگاه کنم، نمی دانم چرا اما خیلی هم از این عادتم دلتنگ و ناراضی نیستم. اصلا یادم رفت که بپرسم تو چطور؟تو هم از تاریخ و فلسفه مثل من سر در نمی آوری؟ شاید هم برای خودت کلاس فلسفه داری و استادی؟ باور کن که این موضوع آن قدر برایم مهم بود که اصلا همه آداب و ترتیب ها یادم رفت. از تو چه پنهان اساسا به این آداب و ترتیب ها اعتقادی هم ندارم، اما چه کنم که بایستی با تو هم که صمیمی ترینی از این بازیهای تکلف آور و ناصمیمی به خرج دهم. دیگر دوره و زمانه ی ادا و اطوارهای خوب و با کلاس است، این روزها باید دکمه ی پیراهنت هم با بند کفشت ست باشد. بگذار از این درد دلها گذر کنیم؛ امیدوارم که زمانی برای این حرف ها هم پیدا شود.
داشتم می گفتم : امروز پنجم آذر است- روز بسیج-. از بیسوادی ام در تاریخ و فلسفه هم که گفتم.حالا می ماند ادامه داستان : گفتم که من عادت کرده ام به نیمه های پر لیوان بیشتر نگاه کنم. من و تو در قرن بیست و حالا یکم میلادی – همان قرن چهاردهم خودمان- در اینجای صفحه تاریخ ایستاده ایم- چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه بخواهند و چه نخواهند-. من وتو نه آغاز راهیم ونه پایان آن؛ تنها یک مسیر کوتاه که در درازای این پیوستار از یک نقطه آغاز و در نقطه دیگر به ختم می رسیم - انگار کن این دوهای امدادی-. حتما تو هم دیده ای که دوندگان در این دو ها یک تکه چوب را به هم می رسانند. من فکر می کنم من و تو هم در امتداد این کوچه تنگ و تاریک باید تکه ای از این مسیر را بدویم- دقت کن "بدویم"- نه اینکه مثل این علاف های خیابانی به طیب خاطر گز کنیم.
شاید با خودت می گویی که این حرف ها چه ربطی به هم دارند؟ صبر کن؛ کم کم داریم به اصل مطلب می رسیم. تو که با حوصله تر از این حرف ها بودی! به قول قدما و علما این ها تا حالا کبری و صغرای مطلب هستند. داشتم می گفتم، کجا بودیم؟! آها نیمه های پر لیوان.گفتم که: من بیشتر نیمه های پر را می بینم، نه اینکه نیمه های خالی را نبینم نه، اما عادت کرده ام که امیدوار باشم. راستی داشت یادم می رفت: من و تو باید به قدر وسع در این کوچه تنگ و شلوغ بدویم. من وتو بار امانتی را از قدیم تاریخ بر دوش داریم که باید آن را به سر منزل برسانیم یا لااقل اگر نشد به سرمنزل نزدیک تر کنیم- همان بار امانت که آسمان نتوانست کشید-. در اینکه این بار امانت چیست و به من و تو چه دخلی دارد گفتم که من از تاریخ و فلسفه و اینها چیزی سر در نمی آورم اما فکر می کنم که باید حتما چیز مهمی باشد که این همه دستگاه خلقت را برایش به وجود آورده اند. حکماًٌ چیز قابل داری است که این چنین به پایش دارد عمر من و تو قربان می شود. نه از این قربانت بروم های امروزی که از زبان پایین تر نمی رود؛ نه. حالا از این حرف های قلمبه و با کلاس بگذریم؛من که گفتم سواد ندارم.
من شنیده ام و فکر می کنم که درست هم باشد که تاریخ هر از چند گاهی تکرار می شود و من فکر می کنم که هر تکه از تاریخ مانند تمام تکه های آن است. یعنی چه ؟ یعنی اینکه من فکر می کنم که هر تکه از تاریخ را که برش بزنی و از بقیه تاریخ جدایش کنی می توانی در آن همه تاریخ را ببینی. مثلا چطور؟ مثلا فرض کن می توانی مشروطه را در همین سال های بعد از 57 هم ببینی و اگر هم نشود لااقل می توانی این روح جاری را در تمام لحظات تماشا کنی – البته اگر وقت داشته باشی و این دویدن بی امان اجازتی دهد-.خوب حالا که چه؟ بیا حالا فرض کنیم که این فرضیه درست باشد که تاریخ تکراری است و هر تکه اش بازگوی تمام تکه های دیگر است. حالا بیا تاریخ را از بهمن 57 برش بزنیم یک برش خیالی – هر چند من معتقدم که این برش چندان خیالی هم نیست -. حالا دیگر بهمن 57 اول خلقت بشر است، همان صبح ازل. حالا من و تو در صبح ازل در عالم ذر هستیم. همه با هم آشناییم و همه همدیگر را می شناسیم. الان کم کمک دارد جلسه شروع می شود قرار است که همه با هم در اینجا شهادت بدهیم . امتحان است اما جوابش از قبل معلوم است، این قدر آسان است که در امتحان تئوری همه قبول خواهیم شد. می گویند اما امتحان عملی اش خیلی خیلی سخت است، تازه اینجا هم برگزار نمی شود؛مثل این امتحان های شهر راهنمایی و رانندگی می ماند؛ باید پشت فرمان بنشینی و امتحان پس بدهی؛ امتحان تئوری یک سوال دارد :"ألست بربکم؟". جوابش هم این قدر ساده است که حتی تست چهار گزینه ای هم برایش طراحی نکردند، تنها دو گزینه دارد:
1.بلی (همان آری خودمان)
2.لا(همان نه خودمان)
خوب معلوم است دیگر، گزینه یک صحیح است. جواب امتحان را سریع نوشتیم و آمدیم بیرون. اعلام کرده اند که امتحان عملی بلافاصله بعد از اتمام تئوری شروع می شود. باد بهاری وزیدن گرفته است، نمی دانم که چرا این قدر حال و هوای دید و بازدید عید در سرم است. تقویم ساعتم را که نگاه می کنم 12 فروردین 58 را نشان می دهد.
حالا دیگر امتحان عملی شروع شده هر کسی را به جایی فرستاده اند تا هر کار ی که می تواند انجام دهد تا شاید نمره قبولی به دست آورد. یکی به سیستان، دیگری به بشاگرد، آن یکی دوربین به دست آواره کوه و بیابان شده، چند نفر به غرب رفته اند و ...
راستش را بخواهی فکر نمی کردیم که امتحان این قدر سخت باشد، تازه اینکه بعضی از آنها که فکر می کردی با تو امتحان داده اند و در تئوری هم قبول شده اند حالا خودشان جزء مراحل امتحانی شده اند. اینها از همین الان رفوزه شده اند. یک عده تند رفته اند و عده ای دیگر کند، هر دو گروه رد شدند – درست مثل همان امتحان رانندگی شهر که گفتم -. و این داستان همچنان ادامه دارد تا کنون....
امروز پنجم آذر است – روز بسیج -. داشتم می گفتم از برش تاریخی و حوالت روزگار و این جور چیزها...من فکر می کنم که مهم نیست که تاریخ را از کجا برش بزنیم. چه از بهمن 57 و چه از ابتدای تاریخ و چه از هر کجای دیگر...مهم این است که بدانیم بودن من و تو در اینجای تاریخ "بی چیزی" نیست. حالا که به این حرف مؤمن شدیم باید بدانیم که رسالت تاریخی مان چیست و در کجای صفحه ی تمدن و فرهنگ و آفرینش بشری ایستاده ایم؟ حالا اگر به این رسالت تاریخی آگاه شدی و در این صفحه همان گونه که در صبح ازل تیک زده ای مردانه ایستادی و به دو جو نفروختی آن گوهر یگانه خویش را باید پنجم آذر را به تو تبریک گفت-ریش داشته باشی یا نه، چادری باشی یا نه، انگشتر عقیق و چفیه با تو باشد یا نه، و در جواب سلام بگویی سلامٌ علیکم یا اینکه های- و چرا فقط پنج آذر را ؟ باید هر روز را به تو تبریک گفت و هر روز به تو سلامی دوباره داد که "حالیا چشم جهانی نگران من و توست". و اکنون از تو می پرسم، تو پاسخم گو که تو بهتر خواهی دانست که :"ألیس الصبح بقریب".

برچسب‌ها:

عمری که می‌گذرد...
برای اوّلین بار است که دستان‌م بوی گوشت و پیاز گرفته است. یک تجربه‌ی جدید. چند وقتی که می‌گذرد این بو برای آدمی ناخوش‌آیند می‌شود. امّا برای این تجربه‌ی نخستین چیزهای دیگری نیز وجود دارد.
پشت این بو، عطر خاطره‌ای است که زهم گوشت را از خاطرم می‌رباید. گاهی که دستان مادر را به لب‌های‌م نزدیک کرده‌ام. همین بو مشام من‌را نواخته است. و حالا این بو بیش‌تر از آن‌که مرا به انزجار بکشاند. در پشت عطری که با خود دارد شیفته‌ام کرده است. شاید دیگر اثری از بوی زهم گوشت نمانده باشد.
***
چند روزی است که صاحب یک سماور برقی شده‌ایم. تا قبل از این‌که سماور بیاید در خوردن چای تردید داشتیم. و اگر کسی می‌خواست که چای بخورد. طوری با احتیاط رفتار می‌کرد که انگار خواسته باشد کار خلافی بکند. امّا سماور خیال همه را راحت کرده است. صدای به جوش آمدن‌های شبانه‌اش هم برای من و شب بیداری‌های‌م هم‌راه خوبی بوده است. به شرط آن‌که کسی نخواهد برای شارژکردن مبایل‌ش تا به صبح دوشاخه‌ی سماور را از برق دربیاورد.
***
سحری که در حیاط خواب‌گاه قدم می‌زدم. باد دانه‌های برف را به صورت‌م می‌پاشید. گمان می‌کردم که باد دانه برف‌های کوهستان را با خود به ارمغان آورده است. غافل از این‌که اوّلین برف سال شروع به باریدن گرفته است. شب هنگام که در خیابان‌های خلوت تبریز قدم می‌زدم. فهمیدم که بالاخره چهره‌ی زمستانی شهر هویدا شده است.
به راستی چه کیفی دارد قدم‌زدن در خیابان‌هایی که نه از سر و صدای ماشین‌ها خبری ا‌ست. و نه کسی به صرافت برف بازی افتاده است: تبریز را این‌چنین دوست می‌دارم.

برچسب‌ها:

صبح ازل
هفتاد و دو صبح مانده تا صبح ازل
هفتاد و دو شام مانده تا شام غزل
هفتاد و دو سوره مانده تا سوره فجر
هفتاد و دو آیه مانده تا آیه صبر
هفتاد و دو نام مانده تا نام علی
هفتاد و دو جام مانده تا جام علی
هفتاد و دو ذبح مانده تا ذبح عظیم
هفتاد و دو حلق مانده تا حلق کریم

برچسب‌ها:

گذر تلخ ایّام
از وقتی که نوشتن در این‌جا را شروع کرده‌ام یادم رفته است که کهفی نیز هست. و این‌که به پا شدن‌ش چه انرژی‌هایی را از من و آمیز گرفت. و حالا باید خاک بخورد و تنها شعارش را به رخ بازدیدکننده‌گان محدودش بکشاند. که می‌خواهد از شر دقیانوس در امان باشد.
در این اوضاع یک‌دفعه چشم‌م می‌افتد به شعری که آمیز گذاشته است. گمان می‌کنم حالا دارد یخ‌های ننوشتن او رنگ می‌بازد. و چه خوب. که شاید می‌خواهد به آن‌چه روزگاری نه چندان دور در سر و بعدتر در کاغذ می‌پروردیم جامه‌ی عمل بپوشاند. تا کهف‌مان درست و حسابی همان شود که خواسته بودیم.
من با نوشتن در راپورت‌های یومیه سعی نکرده بودم از این‌جا رخت بربندم. قصدم این بود که مثلاً این‌جا به حرف‌های روزمره و مسائلی که در طول روز برخورد دارم بپردازم. روزمره‌ها و روزانه‌ها. ولی چه کنم که تنها پابست این‌جا نوشتن‌م نیز بر باد رفت. با کشف تکنیک‌هایی که به مدد یکی از دوستان بلاگر نویس برایم به‌وجود آمد، دیگر بن‌کل از این‌جا کنده شدم.
ولی حالا... آمیز در این شرایط که نوشتن الکترونیک برای‌م از هر امر محالی، سخت‌تر شده است. می‌خواهد که بیایم و دوباره نوشتن در این‌جا را شروع کنم. راست‌ش یک وقت‌هایی که این‌جا را باز می‌کنم، یاد حرف‌هایی می‌افتم که با آمیز طرح‌شان کرده بودیم. و امیدها و آرزوهایی که حالا برای من یکی لااقل دیگر رنگی ندارد. امّا نمی‌دانم چه‌گونه باید حالی این آمیزفرنگیس دوست داشتنی‌م کنم که خیلی وقت است کاسه‌ی عمر ما در این رقم کارها لب‌ریز شده است. همان‌گونه که کاسه‌ی صبرمان نیز.

برچسب‌ها:

هفتاد و دو صبح
چند روز است که مشغول نوشتن یک شعر تازه‌ام. با این مصراع شروع می‌شود:
"هفتاد و دو صبح مانده تا صبح ازل"
نظرتون چیه؟ مشتاقم بدونم.

پی‌نوشت:
شعرها نوشته می‌شوند.گفتنش کار دیگری است.

برچسب‌ها:

افسون واژه‌ها
اگر در زیر آفتابی - هر چند کم‌رمق - به خواندن مشغول شده باشی، نیک می‌دانی که در این لحظات، چشم؛ گول رنگ سیاه واژه‌ها را می‌خورد. و مردمک آن‌قدر بزرگ می‌شود که گویی تمامی سیاهی واژه‌ها را بلعیده است. به این امید که شاید بتواند در واژه‌ها غرق شود و از درون‌شان خبری بگیرد. امّا هنگامه‌ای که چیزی یا کسی حواس‌ت را پرت کرد و سر از واژه‌ها و کتاب برگرفتی، چشمان‌ت شروع می‌کنند به سیاهی رفتن: نوعی انعکاس واژه‌ها که در دریای چشمان تو غرق گشته‌اند.

برچسب‌ها:

این عظم البلای ما
این عظم البلای ما
وین برح الخفای ما
وانکشف الغطای ما
وانقطع الرجای ما
بی تو تمام می شود؟
****
بی تو تمام انس و جان
مست و خراب و بی کس اند
بر لب این کویریان
جز خنکای نام تو
شرب مدام می شود؟

برچسب‌ها: