"));
مصیبت خنده
یا عماد من لا عماد له

سکوت پر شده از واژه های تکراری

و دل کبود شد از زخمه های تکراری

مرا زمانه نکرده اسیر خود هیهات

زمانه پر شده از عشوه های تکراری

پر از نشانه زخم است جای جای تنم

پر است خاطرم از دشنه های تکراری

ملول گشته ام از زنده های بی همت

پر است دور و بر از زنده های تکراری

مرا مصیبت خنده به اشک می خواند

شده فسرده دل از گریه های تکراری

"غزل سرایی ناهید صرفه ای نبرد"

و خسته شد دلم از زُهره های تکراری

به ناز و عشوه این نو بُتان امروزی

کویر گشته دل از غمزه های تکراری

پی نوشت:

1. قلم فسرده شد از واژه های تکراری...
2. این شعر در جواب دوست عزیزم خان خله نوشته شده.
3. دستم به نوشتن نمی رود؛ کاری نمی توان کرد..."هوس حرف زدن نیست به قاموس قلم...".

برچسب‌ها:

این روزها که گریه امانم بریده است
یا لطیف

این روزها که گریه امانم بریده است

این روزها که یار جوانم خمیده است

این روزها که روز ادای امانت است

این روزها که روز دفاع از امامت است

"دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمت

دیگر سری نمانده که سرور؛ بخوانمت"

این روزها که ناله حسرت بهانه بود

این روزها که گریه حضرت شبانه بود

این روزها که ورد دعایش عجیب بود

این روزها که ذکر لب امّن یجیب بود

"دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمت

دیگر سری نمانده که سرور؛ بخوانمت"

این روزها که یار به حالم نظر نکرد

این روزها که یار ز رفتن حذر نکرد

این روزها که صبر ز سویم گذر نکرد

"دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد"

"دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمت

دیگر سری نمانده که سرور؛ بخوانمت"

پی نوشت:
1. حتما این شعر علی را بخوانید.
2. هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست....

برچسب‌ها:

جمله می داند خدای حال گردان...
یا لطیف

گفته بودی"چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور"

نوح من هم شد ملول از باد و باران غم مخور!

گفته بودی"عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست..."

آتش نمرودِ شهوت کشت ابراهیم را جان غم مخور!

گفته بودی"دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت..."

مانده از حرکت (آ)سیای دور گردان غم مخور!

گفته بودی"در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم..."

کعبه هم دیگر ندارد روح و ریحان غم مخور!

"حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

جمله می داند خدای حال گردان غم مخور"

برچسب‌ها:

قم نشین ها دین را عوض کنند !
قم نشین‌ها دین را عوض کنند!
چند روز پیش، بعد از کلاس اقتصاد مهندسی به استاد مراجعه کردم تاسوالاتی را راجع به اقتصاد بپرسم. استاد هم که از قضا از فضلای دانشگاه محسوب شده و دارای مدارک معتبر علمی از دانشگاه‌های ایران و آمریکا است و حتی سمت مشاور علمی یکی از استانداران را در دولت آقای خاتمی یدک می‌‌کشد با روی باز از ما استقبال کرد. سوال این بود که با توجه به نظام عرضه و تقاضای موجود در سیستم اقتصادی، به‌نوعی مجوز احتکار به فروشندگان داده می‌شود تا قیمت‌ها به سطح پایه برسند و این نه تنها ضد قانون که با شرع هم مطابقت ندارد و یا جایی که ما از حداقل نرخ جذب کننده صحبت می‌کنیم و تعیین آن را برای سرمایه گذاری ضروری می‌بینیم، به نوعی مجوز ربا را برای سرمایه گذار صادر کرده‌ایم و سوالاتی از این قبیل. استاد ابتدا لبخندی زد و بعد به تعریف و تمجید از دقت و حسن نظر ما پرداخت! بعد این‌گونه پاسخ داد که: «در این‌گونه موارد ما باید ببینیم علم چه می‌گوید!»

پرسیدم: «پس اعتقادات ما چه می‌شود؟ با احکام دین چه کنیم؟» استاد در جواب این‌گونه شروع کرد که: « ببین عزیز من! ما الان با یک مشکل در پیشرفت علم روبرو هستیم و آن این است که قم نشین‌ها از علم اطلاعی ندارند و نمی‌خواهند اصول علمی را بپذیرند بنابراین باید ابتدا قم نشین‌ها را وادار کنیم که علم را بپذیرند». پرسیدم: « بگذارید سوالم را دقیق‌تر مطرح کنم. اگرما با یک تضاد در علم اقتصاد و دینمان روبرو شدیم باید به فکر حل این مشکل از طرف علم باشیم یا این که دین را تغییر دهیم تا علم را بپذیرد؟» .بعد از اینکه استاد شرح سفر مکه خودش را برای ما داد و ما را از متدین بودن خود مطمئن کردند در پاسخ نکته‌ی ‌جالبی را فرمودند که: «آن دینی که نتواند این علم را بپذیرد اصلاً مورد تایید نیست و ما باید اهالی دین را مجبور کنیم تا علم را بپذیرند!»
حال ما مانده‌ایم که با این تضاد‌ها چه کنیم؟! آیا اسلام اقتصاد دارد یا نه؟ آیا قم نشین‌ها می‌‌پذیرند که دین را تغییر دهند؟! آیا اساتید علم قبول دارند که علمشان وحی مُنزل نیست و علم هم می‌‌تواند تغییر کند؟! اگر کسی پاسخی داشت لطفاً ما را خبر کند!
پی نوشت
یا لطیف

اساسا از نوشتن پی نوشت بیشتر از متن نوشتن خوشم می آید؛چه می شود کرد این هم خلق و خوی ماست؛و هیچ بهره ای هم از آن نصیحت معروف "الا یا ایهاالطلاب ناشی،علیکم بالمتون لا بالحواشی"نبرده ام.به همین خاطر پس از چند وقت می خواهم فقط پی نوشت بنویسم.

    1. از شعارهای انقلاب یکی از شعارها برایم جالب است که "این انقلاب تماشاچی نمی خواهد" حالا بگذریم که این شعار چه ربطی به این جا دارد، غرض این است که این جا؛ نه اینکه تماشاچی نخواهد؛ اما آن چه مهم تر است مشارکت همه جانبه دوستان در این جمع بی ریاست. باید از دوستان گرامی " از همین حوالی" و "همیشه بارانی" تشکر کنم و از باقی دوستان گله!آقا شهریار، حاج یاشار، جناب میرزابنویس، آقا رضا و ....جناب m شما دیگه چرا؟؟؟
    2. موضوعات جدیدی را برای پرونده در ذهن دارم که به زودی مطرح خواهم کرد، اما آن چه اکنون اهمیت بیشتری دارد پرونده میراث است؛هر چند با بازشدن پرونده جدید پرونده میراث کماکان مفتوح خواهد بود.خوش حال می شوم که نظرها و پیشنهادهای دوستان را در این مورد بدانم.
    3. راستش را بخواهید اوایل که به فکر شروع کهف بودیم فکر نمی کردم که روزی برسد که این جا واقعا برایم "کهف" شود، می فهمید که چه می گویم، حالا این طور شده چه می توان کرد؟!
    4. فکر می کنم که اکثر دوستانی که اینجا را می بینند هشتی را هم دیده اند، اما برای این که مطمئن شوم لینکش را اینجا می گذارم تا دوستان ببینند.جمع خوبی از دوستان جوان تر است(پیرمردشون حامده).
    5. بیایم همدیگر رو بیشتر دعا کنیم؛علی الخصوص منو.

برچسب‌ها:

این روزها...
هوالحق

این روزها به یمن گرفتن لیسانس و فارغ التحصیلی از دانشگاه توفیق تخصص در خیلی از امور را یافته‌ام، هر چند مدت‌ها بود که دور از خانه نیز این قبیل امور را در خوابگاه‌ها به طور دسته جمعی انجام می‌دادیم و هر از گاهی نیز به شکلی عجیب و غریب از زیر کار در می‌رفتیم. بگذریم که به قول بعضی‌ها در انجام هر کاری باسوادش بهتر از بی سوادش هست.
از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است، تازه این روزها می‌فهمم که بعضی وقت‌ها چقدر حجم ظرف‌های نشسته زیاد بود و همین طور حجم لباس‌های نشسته، تازه می‌فهمم چرا وقتی که مادر از جارو زدن حیاط بر می‌گشت کمر درد می‌گرفت و یا وقتی از خرید می‌آمد همیشه می‌گفت: کف پایم آتش گرفته می‌سوزد. تازه این روزها این‌ها را می‌فهمم، این روزها که خیلی احساس درماندگی می‌کنم. البته این روزها کارهای دیگری نیز می‌کنم مثلاً صبح‌ها هر از گاهی به ادارات، موسسات و... سری می‌زنم نه اینکه دنبال کار بگردم‌ها نه! دنبال این هستم که نکند کاری در جایی زمین مانده باشد و احتیاج به نیروی انسانی باشد. بگذریم که خیلی‌ها مضاف بر اینکه جوابشان منفی است پشت سرت می‌خندند. چند سال پیشتر‌ها که خواهرم بعد از تمام شدن درسش دنبال کار می‌گشت و کاری پیدا نمی‌کرد، با غرور می‌گفتم: آدم باید جنمش را داشته باشد، این روز‌ها که کاری برای خودم پیدا نمی‌شود گردن غرورم که شکسته هیچ! تازه می‌فهمم که خواهرم از چه دردی رنج می‌کشید و از سر مظلومیت همیشه هیچ نمی‌گفت. حالا که خیلی وقت‌ها مجبورم سکوت کنم، حالا که خیلی وقت‌ها احساس درماندگی می‌کنم، حالا که کم کم به عضو بی اثر اجتماع تبدیل می‌شوم.
نمی‌دانم چرا بی‌مقدمه یاد دستفروش‌های داخل متروی تهران می‌افتم، چند وقت پیشترها خواهرم می‌گفت: فقط لوازم خانگی مانده که بیاورند و بفروشند، امّا من با خودم فکر می‌کردم لابد باید درآمد داشته باشند که؟!
یاد بابای بینوای خودم می‌افتم که هیچ جایی را ندارد که سفارش مرا بکند، بابای بیچاره حتی فرصت نمی‌کند شب‌ها کتاب‌هایش را تورقی بکند تا فردا صبح که سر کلاس می‌رود بداند چه تحویل بچه‌ها می‌دهد، آنها که معلوم نیست عاقبتشان چیست. بماند که صبح‌ها وقتی که ما خوابیم با چشم‌های خسته از کار شب کتاب‌هایش را ورق می‌زند، هی از این کتاب و آن کتاب مطلب می‌نویسد، هی ورقه صحیح می‌کند و... آخر بابای من در قبال بچه‌های مردم خیلی احساس وظیفه می‌کند.
نمی‌دانم تکلیف این جوان‌هایی که هر از گاهی موهایشان برق می‌گیرد و مانتوهایشان آب می‌رود چیست؟ شاید اگر سرشان شلوغ بود و وقت سر خاراندن نداشتند موهایشان هم برق نمی‌گرفت. پس کی و کجا قرار است نسل انقلابی تربیت شوند ؟ این جمله آخری را شوهر خواهرم می‌گفت. هم سن و سال خودمان است، مقداری روانشناس است، شانس آورده بچه خوبی بوده مثل شماها، همانجا توی دانشگاه جذب شده، کلینیک هم می‌رود، به قول خودش کیس هم می‌بیند امّا باز هم می‌گوید پول قسط‌هایم جور نمی‌شود. یه جای متوسطی خانه اجاره کرده، چهار ماه پیش که 14 میلیون داده، هشت ماه بعد برای اجاره مجدد باید 10 میلیون اضافه‌تر هم بدهد. حالا شما حساب کنید تورم می‌شود چند درصد؟
باز این‌ها وضعشان خوب است امّا خیلی وقت‌ها دیگر وقت نمی‌کنند نمازشان را اوّل وقت بخوانند و گاهی وقت‌ها آخر وقت هم وقت نمی‌شود. پیشتر‌ها که ازدواج نکرده بودند، همیشه نمازشان را اول وقت می‌خواندند، نماز جمعه هم می‌رفتند، ادعا می‌کردند که زندگی باید ساده باشد، اهل فرهنگ دوستی و آرمان اندیشی هم بودند و... امّا صاحب‌خانه که این حرف‌ها سرش نمی‌شود، هی باید وام بگیری، هی باید وام بگیری.... باز هم یاد بابای خودم می‌افتم، از وقتی که یک خانه را دو تا کرده و ماشین خریده شب‌ها دیروقت از سر کار بر می‌گردد.
مشکلات مردم را که می‌بینم خودم را فراموش می‌کنم، وقتی که خیلی‌ها گرسنه‌اند، خیلی‌ها سقف ندارند، خیلی‌ها کفش ندارند، خیلی‌ها... ناراحت‌ترم از اینکه فقرای شهرمان نیز با همه نداریشان لباس‌های ماهواره ای می‌پوشند.
به نقطه آخر خط که می‌رسم ناچارم بروم سرخط و بگویم خیلی‌ها دیگر زندگی نمی‌کنند، تنها زنده‌اند. بگذریم که خیلی چیزها را نگفتم و گاهی اصلاً نمی‌شود گفت و شاید بعداً بگویم.
خدا را به اندازه همه بزرگی‌اش شکر می‌کنم، هر چند که این روزها خیلی احساس درماندگی می‌کنم، خیلی دلتنگ می‌شوم، هر چند روز که به این روزها اضافه‌تر می‌شود تنهاتر می‌شوم، این روزها که فقط با شما صحبت می‌کنم، این روزها که فقط شما از جنس من فکر می‌کنید، این روزها که درگیر زندگی می‌شوم، این روزها که همه می‌گویند دوره آرمان‌خواهی سر آمده، این روزها که اولویت‌های زندگی عوض شده، این روزها که واقعیت‌های پیش چشم با واقعیت‌های توی ذهنم فرق می‌کنند، این روزها که شما هنوز در گیر این اولویت‌ها نشده‌اید، این روزها که فقط شما حرف‌های مرا می‌شنوید، این روزها که نگرانم دارند تمام شوند، همین روزهاست که....
[همیشه بارانی]