هوا تاریک است. اگر کسی از دور چشم بیاندازد طرفمان، فقط از لباسهای سفیدی که تن داریم، میتواند جایمان را پیدا کند. در روستایی، دهی؛ جایی که زمانی آبادی مینامیدهاندش، هستیم. از گرمای هوا خبری نیست؛ با اینکه شبی از شبهای میانهٔ تابستان است. پشهها ولی هستند. آنقدر هم تا بهحال من یکی را گزیدهاند که.
وقتی آتش را روشن کردیم شعلهاش داغمان کرد. صورتمان هم کمی سوخت. دور و برمان روشن شد. و از تاریکی درآمدیم. ولی بعد آتش فرونشست و تنهٔ درختی که با آتش هیزم سرخ شده بود، تکه تکه شد. سیبزمینیها را انداختیم توش و دورش نشستیم. با همان آتش سرخ چای درست کردیم. و آنقدر حرف زدیم که خوابمان گرفت. سیبها را ول کردیم و گذاشتیم رفتیم. فکر کردیم اگر برای نماز بیدار شویم، میتوانیم جای شام دیشب و صبحانهٔ روز بعد بخوریمشان. هوا خوب بود و ما زود خوابمان برد. با آنکه پشهها داشتند دمارمان را درمیآوردند.
صبح که برای نماز بلند شدیم دلمان ضعف میرفت. خیالمان بود که سیبزمینیها با آتش پخته شدهاند. نماز را که خواندیم، از خانهٔ روستاییمان زدیم بیرون برای خوردن سیبزمینیها. وقتی رسیدیم سرشان دیگر از آتش خبری نبود. سرد و خاموش شده بود. باد صبح با خاکسترهایاش بازی میکرد و سیب زمینیها ذغال شده بود. دیگر حالی نمانده بود برای ماندن پیششان. گذاشتیمشان و رفتیم توی خانهٔ روستایی تا برای گشنهگیمان فکر بکنیم. ولی تا رسیدیم زور خستهگی از پا انداختمان و ما را به خواب برد. پشهها هم دیگر پیدایشان نشد.
برچسبها: روزانه وقایع