"));
سایه معشوق
از خواب که پریدم تنم اصلا گرم نبود، با خودم فکر می کردم که مثل فیلم ها باید الان صورتم خیس عرق باشه اما...برعکس بدنم سرد سرد بود این قدر که ترسیدم و شک کردم که حالا زنده ام یا مرده،اما این شک خیلی طول نکشید...صدای sms موبایلم از شک و دودلی بیرونم آورد..."حلول ماه مبارک رمضان را به شما و خانواده محترم تان تبریک عرض می نمایم.التماس دعا"...مرتضی بود که صبح اول وقت، ماه مبارک رو تبریک گفته بود...
زنگ زدم که بیاد خونه تا با هم بریم بیرون...تو این بی حوصلگی ترجیح میدم که تنها باشم اما از تنهایی هم می ترسم...با اون وضعیت دیشب...تنهایی شده برام مثل پول،یا شاید هم مثل زن دوم برای مردها؛همه شون تا حرفش میشه اخ و تف می کنن و لبه دستشون رو گاز می گیرن اما کیه که ندونه تو دلشون خدا خدا می کنن که...حالا قضیه من و تنهایی هم شده مثل همون...
پشت فرمون نشسته و داره تو خیابون خیام از بالا به پایین میرونه...خودم گفتم که بشینه، اصلا حال و حوصله رانندگی رو ندارم...تا حالا یه دل سیر از اتفاقات این چند روزه حرف زده...
- تو نمی خوای این ماشین رو عوض کنی؟دیگه به خرج کردن افتاده...
این حرفا رو برای این می زنه که من از لاک خودم بیرون بیام...اما من...نوار رو هل میدم توی ضبط...
"آن را که چنین دردی از پای در اندازد
باید که فرو شوید دست از همه درمان ها"
نوار رو خاموش می کنم...باز همون حس دیشبی سراغم اومده... گیج... مبهوت...
- بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
شعر رو یه جوری می خونه که انگار داره شرح حال مامان رو می خونه...یاد حافظ دیشبم می افتم...خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر...
این همه دغدغه...مشغله...علاقه...همه هیچ...آشفته ام...پریشان؟...پشیمان؟... خودم هم نمی دونم...تکلیف ام با خودم هم روشن...تکلیف؟...یاد مشق شب می افتم...املا...انشا...انشاءالله...انشای خدا...
- حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
نگه دار پیاده می شم...نگه دار...
عین خیالش نیست...برای این که لج منو در بیاره پاشو میذاره رو گاز...
- دارم می برمت گلشن رضوان...
جلوی در خونه نگه می داره...حال و حوصله پیاده شدن رو هم ندارم...دستاشو رو به آسمون می گیره و بلند بلند؛ جوری که من بشنوم؛می خونه:
- و نبٌهنی فیه عن نومة الغافلین...
باد سرد کولر که به صورتم می خوره یه کم حالم بهتر می شه اما دوباره اون سرمای صبح تو تنم می افته...خدا تا شب رو به خیر کنه...
مامان تو هال نشسته و داره تلویزیون گوش میده..."حالا مرغ های آماده شده رو توی روغن داغ سرخ می کنیم"...یاد خودم می افتم..."مرغم دورن آتش و ماهی برون آب"...موبایلم زنگ می زنه...
- تو نمی خوای بیای سر کار؟
- ما همه امون سر کاریم.
- باز تو دیوونه شدی؟چقدر بهت گفتم از این فکرای مزخرف نکن؟
- ...
حال و حوصله کلنجار رفتن باهاشو ندارم، زود خداحافظی می کنم و دوباره می شینم پشت میز...هوای اتاق سرد شده، کولر رو خاموش می کنم و لای پنجره رو باز می ذارم..."خَلَقَ الخَلقَ حینَ خَلَقَهُم غَنیّاً عَن طاعَتِهم"...

برچسب‌ها:

عادت
عالم پر است از حکایات غریب و روایات عجیب…هر گوشه ای که بنگری حکایتی دارد که هر کدام بهایی دارند برای کشف…و چه بسیار متاع که نمی ارزد به بهای کشف…و کسی چه می داند؟ شاید یکی از حکمت های "سیروا فی الارض" هم همین باشد که رازهای جهان کشف شود به مدد این بشر خلیفة الله…و "در جهان راز ی هست که جز به بهای خون فاش نمی شود"…و "ما اکثر العبر و اقل الاعتبار"…
حکمتی هست در شباهت، رازی هست و رمزی… که جز به خون جگر یافت می نشود…داستان غریبی است شباهت…از شباهت کلام بگیر تا شباهت دنیا و ما فیها…همین شباهت عبادت و عادت را ببین…تفاوت تنها در همان بایی است که در میان کلام آمده است…و از کجا معلوم که این باء همان بای شروع بسم الله نباشد که بدان شروع شد کتاب…همان باء که نقطه زیرینش به ولایت تعبیر شد…و فاصله ها چه قدر کم می شوند در کلام…ببین یک حرف چه رشته باریکی شد میان ولایت و کتاب و عبادت…و همین یک حرف چه دردها که درمان نمی کند…که "انّی تارک فیکم الثقلین؛ کتاب الله و عترتی اهل بیتی"…
حکایت غریبی است در میان که عبادت آدمی زاده اگر یک حرف در آن نباشد عادتی بیش نیست و ولایت نقطه معنا بخش همین یک حرف است…چه تفاوتی که باریک تر از موی است…و صراط را گفته اند که از موی باریک تر است و از شمشیر برّان تر…
"فانّهما لن یفترقا حتی یردا علیّ الحوض"…و کجا از صراط رد می شود عبادتی که قرین کتاب و ولایت نباشد…و کجا به حوض وارد می شود…
آدمی زاده زود عادت می کند…و مگر پدرمان نبود که از بهشت رانده شد به این برهوت…و چه زود عادت کرد…و مگر ما فرزندان همان آدم ابوالبشر نیستیم؟…
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
نا خلف باشم اگر من به جوی نفروشم
ما به عادت کردن هم عادت می کنیم…عادت می کنیم که دلمان خوش باشد به رکوعی و سجودی و قنوتی…"و لا تقنطوا من رحمة الله"…عادتمان می شود رکود و سکون و قنوط…دلمان آرام است به دعایی و نوایی…سر خوشیم به ناله ای و نافله ای…"ما اکثر الضجیج و اقل الحجیج"…حتی تر عادت می کنیم به همین نوشتن و گفتن و…و دیگر هیچ…

برچسب‌ها:

قصه یعنی...
نمی دونم این چندمین چله ای هست که داره تموم می شه و تو مثل همیشه ای و من مثل همیشه.
نگفتی تا کی؟یادم نیست گفته بودی اگه تا کی چشممو بدوزم به خط زمین میای و راه آسمونو نشونم می دی؟ گفتم روزی که دلم از همه دنیا گرفته بود،رویای آبیش شده بود سایه یه آرزو.نای رفتن نبود،پاهای بی رمق و راه دراز،نگاهم گریزون از نگاههای کوچه و بازار.انگار تلاش می کردم از میون کلماتی که نمی گفتی بشنوم که چقدر ثانیه ها نامردند.
یاد پاره شدن رشته صبرم افتادم،پاییز بود،رد می شدی و من مبتلا،دیدم که کوچه های طلایی سرد بود،مثل انتهای قصیده های مه آلود همیشگی ما،تنها و باران بارید،باران که می بارد تو در راهی...
امشب باز(واقعه)خوندم و سه شنبه های همه هفته هامو با چشم هایی نمین و دلی غمین زیارت کردم و هی تکرار شدی و هی تکثیر شدی بر بلندای آسمون نگاهم و سنگفرش پهنای دلم و مثل همیشه جمعه ها به خودم جایزه دادم،جایزه ای که بوی طراوت می داد.
این چندمین چله است که من تمومش کردم؟انتهای باورم کجاست؟
هرازگاهی سرمو بلند می کنم،باغچه و آفتاب نیم رنگ،نسیم و پر سفیدی از شکوفه های آلبالو،انگار کن که برف می باره توی روز آفتابی خدا، خدایی که از لای خنکای نسیم حرکت می کنه.
گفتی اگه تا کی منتظر بمونم ازیاد و خاطر همه فراموش می شم و دوباره از نور متولد می شم؟
ترسم از لحظه های آخر بود و یه جای خالی. مثل همیشه منتظرم ، منتظر طلوع و زیر باران گریه کردم،بیا امید جان من...
من یعنی همیشه فاصله، می شکنم و جوانه می زنم، این بار تب دار،عشق بهانه آغاز بود و بهانه با هم بودن.
گفتی اگه چقدر بارون بباره دریا شکوفه می ده؟یادمه گفتی مواظب باش راه کوچه باغ آسمونو گم نکنی!من آخر این راهو نمی دونم،گم شدم درست همون زمانی که...دلگیرم، ای بهترین کسی که مرا خوب درک می کنی،نگاهت را نگیر از من...سرمو که بلند می کنم چشمم به ساقه های بلند نرگس می افته که بعد از دو سال گل داده بودند، باید به فال نیک می گرفتیمش.
گفتی بعد از چندمین چله پروازو یادم می دی؟ و من همیشه نگران بودم ، نگران دیر شدن غذای پرنده ها توی سرمای برفی زمستون.
بعضی قصه ها عین واقعیته یا شاید واقعیت عین قصه و تو تمام قصه واقعی منو از بر بودی.
هر چقدر که حساب می کنم بی به اضافه قرار جوابش جز من نیست. چقدر حساب و کتابم بد شده.صدای لرزه های وجودمو زیر آوار آروم سکوت پنهان می کنم.رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر. و فهمیدم و فهمیدی و انكار کردیم...
شنیدم که هر کسی چهل روز برای خدا خالص و یکرنگ بشه، چشمه های معرفت در قلبش جوشیدن می گیرند.
این چندمین چله است که بعد از همه نیمه های رجب و شعبان و ... به تو ختم می شوند؟سرمو که بر می گردونم یاکریم پرواز می کنه.این بار که نیمه ماه رمضون از راه برسه...دلشوره می گیرم.ای کاش قلبم تاب بیاره قبل از اینکه ترک برداره. و اکنون بی تو خاموشم...
یکروز می آیی ، می دانم و من هر روز از پشت قاب پنجره آسمان دعایتان می کنم.
مرا امید وصال تو زنده می دارد...

برچسب‌ها: