سلام آقاجون!
کاش میدانستم حال و احوالات چهطور است. امّا وقتی میخواهم با تو حرف بزنم بیزار میشوم از رعایت قواعد معمول. این است که نمیپرسم حال و احوالات چهطور است؛ با اینکه نگرانات هستم خیلی زیاد.
از آخرین باری که هم را دیدهایم نزدیک پنج سال میگذرد. آنروز تاسوعا بود. جرأت نداشتم به چهرهات دقیق شوم. هیچ وقت هم نتوانسته بودم زل بزنم در صورتات. امّا آنروز چهرهات سوای روزهای دیگر بود. غمی که بر صورت داشتی رنگ دیگری گرفته بود. یادم نمیآید ولی فکر میکنم آنروز بیشتر از آنکه بخواهی گریه کنی بهتزده شده بودی. همین بود که وقتی سرم را بالا آوردم تا نگاهات کنم، هول برم داشت و دیگر نتوانستم سرم را بالا نگه دارم. بعد از آنروز هم دیگر نتوانستم ببینمات. حتی فرادایاش که عاشورا بود؛ انگار تو هم دیگر نبودی.
شنیدهام مهمان علی بن موسی(ع) شدهای. نمیدانم راست است یا نه. ولی هر چه هست این چند ساله که برای زیارت میآیم مشهد حال و هوای دیگری دارم. اصلاً نقل این حرفها هم که نباشد، دلام برایات تنگ شده است. امّا چهطور باید بگویم که بعد از رفتن تو دیگر نتوانستم به کسی دل ببندم. کاش میشد –لااقل- یکبار هم که شده میآمدم پیشات.
پ.ن:
اینرا هم بخوانید.
برچسبها: دلنوشت