گاهی در جاهایی اینرا گفتهام که آنچه بر روی من تأثیر گذاشت و زندهگیام را زیر و رو کرد رفتن به حسینهای بود که اسم مقدس کربلا را با خود داشت. بیهیچ تعارف و اغراقی. البته سنی که در آن بودهام شاید از نظر روانشناسان سن تعلقات زودگذر باشد. امّا آنچیزی که حالا و در سن بیست و سه-چهار سالهگی دریافت میکنم این است که احساسام نسبت به آن موقع هیچ تغییری نکرده است. هر چه هم میگذرد انگار احساس دلبستهگیام به آنچه که حالا جزوی از خاطرات شیرین زندهگیام شده است، بیشتر میشود.
داشتم از حسینه کربلا میگفتم. آنوقتی که رفتن من به آنجا شروع شد نسل جدیدی داشت در حسینه شکل میگرفت و من را را با خود همراه میکرد. حسینیه در تمام روزهای سال برقرار بود. ولی تمام بهرهٔ من از این همه، خلاصه میشد در عزاداریهای محرم و شب زندهداریهای رمضان. گاهی هم که بهخاطر پیادهرویهای طولانی راهام میافتاد به سمت حسینیه، مانند کودک از خانه دورافتادهای خودم را میرساندم آنجا. آخر حسینیه به رسم ارباب هیچوقت کسی را از خود نمیراند. طرفه آنکه پناهی بود برای بیپناهی همچو من.
***
تا اینجایاش شد حدیث نفس. ولی حالا میخواهم از سید احمد نجفی بگویم. خودم را بکشم کنار و از او بگویم. هماو که طنین حرفهایاش را، هنوز که هنوز است میشنوم. انگار که صدایاش در سرم میچرخد و منرا با خود میبرد به زمانی که زیاد دور نبود.
سید احمد زادهٔ خراسان است؛ تربت حیدریه. تحصیلاتاش را تا سوم دبیرستان در همانجا گذرانده و وارد مدارس علوم دینی شده است. در این زمان محقق دامغانی واعظ بهاش توصیه میکند که برود پیش آیتالله کوهستانی. خودش میگوید: «براي کسب فيض از آيتالله کوهستاني با سختی و مشقت فراوان به شاهرود رفتم و از آنجا به گرمسار و سرانجام با شوق وذوق بسيار پس از سه شبانه روز بیخوابی و خستگی زياد به شهر گرگان و به خدمت آقای کوهستاني رسيدم. ايشان از من سوال کردند آيا پدر و مادر شما از آمدنتان به اينجا راضی هستند؟ گفتم: خير. ايشان فرمودند: معطل نکنيد، برگرديد و الان هم بايد نمازهایتان را تمام بخوانيد. نااميد به تربت حيدريه برگشتم. ولی اين بزرگوار روی من اثر بسيار عميقی گذاشت که من شوق رفتن به مشهد را پيدا کردم. با اين انگيزه به خدمت والدين رسيدم و رضايتشان را خواستم که آنها به اين شرط پذيرفتند که بايد: ضمن تحصيل علوم حوزوی، دروس جديده را هم ادامه دهم. من پذيرفتم، به مشهد رفتم و مشغول تحصيل شدم.»
سید در مشهد ادبیات را نزد حاج محمّد ادیب نیشابوری میگذراند. همانکه به ادیب اوّل معروف بوده است. (تا آنجا هم که یادم مانده ایشان شاگردان معروف کم ندارند: فروزانفر یکی از آنهاست). سطح را پیش آقای مدرسی میگذراند و به سال چهل شمسی هجرت میکند به قم و میرود مدرسهٔ خان. یکسالی که میگذرد آقای بروجردی فوت میکند و او همین را بهانه میکند تا به حرف دل، رهسپار دیار مولیالموحدین شود. نجف همانجایی است که آقاجون تا چهل و نه شمسی را در آن میگذراند. بعد به اجازه سید روحالله خمینی(قدس سره) که او را سيد الاعلام نامیده بوده است راهی تهران و محلهٔ دولاب میشود و در یکی از مساجد آنجا به انجام امور دینی میپردازد. سید دو خواهر و دو برادر دارد. که یکی از خواهرهای او همسر مرحوم دولابی بوده است.
شنیدهام از لبنان گرفته تا هند سید را میشناسند. وقتی که تهران بود کم ندیده بودم کسانی را که با اسم و رسمی که برای خود داشتند میآمدند و پای حرفهای او مینشستند. گرچه حسینیه در بالاشهر تهران بود ولی میشد آدرساش را از پایینشهریها هم گرفت. خیلی از پیرغلامان تهران پا میشدند میآمدند مجلس آقاجون. حاج آقا ذبیح سلطانی، حسن خلج، علی آیینهچی و... هم روضهخوان مجلس ارباب بودند.
در این میان همیشه یک جای خالی هم برای مداحان دم و دستگاه قدرت به پا بود. عمله و اکرهٔ دستگاههای اطلاعاتی جزو کسانی بودند که جای خودشان را در مجلس میشناختند. با اینکه سید حرف خودش را میزد و کار خودش را میکرد. ولی آنقدر اذیت شد که عاقبت برای حرمت مجلس ارباب، مریضی و آلودهگی هوا را بهانه کرد و چند سالی را که در تهران بود به حسینیه نیامد.
حالا آقاجون تبعید شده است مشهد. گرچه اسماش را این نگذاشته باشند. گرچه خودشان را راضی نگه داشته باشند با تعارفات آبکی و تشریفاتی. ولی هر چه هست آقا سیداحمد دیگر در حسینیه کربلا نیست. حسینیهای که خودش وقف کرده بود، امروز دست اوقاف افتاده است: لابد اینها هم خوب وظیفهشان را میدانستهاند که نگذاشتهاند حسینیه تعطیل شود. هر چه هست از آنروزی که آقاجون از حسینیه رفت پای من هم از آنجا کمکم بریده شد. ولی نمیدانم اینروزهای سخت وقتی به نزدیکی حسینیه میرسم باید به کجا پناه ببرم.
پ.ن:
منشور روحانیت امام را هم وقت کردید بخوانید. لااقل قسمتیاش را.
برچسبها: روزانه وقایع